part4

445 93 8
                                    

آنقدر بی توجهی میشه به این فیک که با یدونه کامنت مثبت،این پارتو پابلیش کردم با اینکه شرط هاش نرسیده بود🙂✨

پارت بعد:10ووت
این دفعه برسونید لطفا🌸

*****

بعد از تعطیلی مدرسه بلافاصله با پوشیدن فرم مدرسه خشک شدش که تمام روز گذاشته بود خشک بشن و هنوز هم لکه کمرنگی روش بود مستقیم به سمت گیم نتی که پاره وقت کار میکرد رفت.

باید یه فکری میکرد.
این مدرسه هم داشت مثل قبلی میشد.

اون پسری که به همه گفت اون داشته گریه میکرده تا آخر مدرسه خوابیده بود ولی همون یک جمله باعث شده بود حواسا به لیسا جمع بشه،و همه در مورد دلیل گریش و همینطور کار مینگیو حرف بزنن...

یه کوچه مونده بود،پشت عابر پیاده ایستاد تا چراغ سبز شد و خواست حرکت کنه که بند کولش به عقب کشیده شد و پسری که اینکارو کرده بود جلو اومد.

با دیدن جونگکوک اخمی کرد خواست به راهش ادامه بده که گفت:چرا به کسی چیزی نگفتی؟

لیسا باز هم چیزی نگفت اصلا علاقه ای به حرف زدن با جونگکوک نداشت.
اونم بعد از همه نقشه هایی که با دوستاش امروز روش اجرا کرده بودن...

جونگکوک دنبالش راه افتاد و سعی میکرد با قدم های تندی که برمیداره هماهنگ شه..
_نیمدم برام کلاس بزاریا...
فقط به سوالم جواب بده اونوقت تصمیم میگیرم دلیل انتقالی گرفتنت از مدرسه یونگ سو و به بقیه بگم یا نگم.

با این حرف سرجاش خشکش زد.

درسته تا الان از حرف هاش در مورد دونستن اسم مدرسه قبلی میترسید ولی امکان نداشت دلیلشو بدونه...
آخه مگه اون جز دانش آموز عادی چه نقشی تو مدرسه داشت که بتونه پرونده اون رو بخونه و دلیل انتقالی شو بدونه..

جونگکوک لبخندی از پیروزی زد و گفت:حالا قراره باهم حرف بزنیم نه؟

لیسا بی مقدمه سرشو بالا گرفت و چشمای درشتشو به صورتش دوخت:برام مهم نیست چی می‌دونی،منم یه چیزایی ازت می‌دونم ولی ترجیح میدم تو مسائل شخصی بقیه دخالت نکنم..دست از سرم بردار...

با گفتن حرفش به سرعت از کنارش رد شد و از خیابون عبور کرد..

جونگکوک متعجب چند بار پلک زد و به راه رفته ی لیسا خیره شد..

درسته چیز خاصی نمیدونست و فقط گذری وقتی داشت کنار معلم لی نمره ها رو وارد میکرد به عنوان نماینده،روی پرونده اش خونده بود که از مدرسه یونگ سو اومده؛ولی توقع داشت بهتر باهاش رفتار بشه...

چیزی که بیشتر اعصبانیش میکرد این بود که موقعی که بهش زل زده بود تو ذهنش به اینکه چقدر چشماش خوشگلن فکر کرده بود...

پوزخندی زد و در حالی که با خودش تکرار میکرد
«نه،اون منو نادیده نگرفت»
«چطور می‌تونه..»
از خیابون رد شد و سوار ماشینی که از طرف پدرش اومده بود دنبالش شد...
موتورشو برداشته بود تا مجبورش کنه به دیدنش بره..

وارد راهروی بزرگ شد و با بی حوصلگی همراه با بادیگارد های زیادی که هم همراهش بودن هم توی سالن بودن،از پله ها پایین رفت..

آقای هان با دیدن جونگکوک که از پله های کازینو پایین میومد بلند شد و با خوش رویی به سمتش رفت:واوو ببین کی اینجاست..پدرت حتما بال در میاره ببینه پسر عزیز دوردونش اومده دیدنش‌‌..

بدون حرف خیره نگاهش کرد که لبخندش جمع شد و گفت:بیا،بیا بریم که منتظرته..

در چرمی اتاق و باز کرد و جونگکوک رو به داخل فرستاد..

جونگکوک خودشو روی مبل انداخت و گفت:مطمئنم حداقل یک دلیل قانع کننده برای برداشتن موتورم داری نه؟

سیگار برگ لای لب هاشو پایین آورد و گفت:من برای دیدن پسرم به اون نیاز دارم..دلیل مهم تر از این..

جونگکوک با حاضر جوابی گفت:الان که دیدی،میتونم برم دیگه؟

جونگی(پدر جونگکوک)خونسرد بود:من هنوزم بعد این همه سال دلیل این رفتارت با من و خانوادت رو نمی‌فهمم..چی برات کم گذاشتم که اینجوری باهام رفتار میکنی؟

از جاش بلند شد و در حالی که کلید موتورش رو از روی میز برمیداشت گفت:به آدمات بگو دیگه تو خونم سرک نکشن..

از در بیرون رفت و با انبوهی از افراد کت شلوار پوش پدرش روبروشد..نفس عمیقی کشید و از بینشون رد شد و سراغ موتورش که توی پارکینگ بود رفت و با گذاشتن کلاه مشکیش روی سرش روشنش کرد و از اونجا بیرون زد...

با کلافگی و عصبی توی اتوبانی که خالی از ماشین بود موتور سواری میکرد و با چراغ زدن ساعت روی مچش از روی کلاه روی گوشش رو لمس کرد و تماس رو وصل کرد:کجایی؟؟لوکیشن بفرست..

مینگیو بود که پرسیده بود،لوکیشن رو فرستاد و قطع کرد...

ده دقیقه بعد در حالی که سه تا موتور باهم به سمت برج نامسان میرفتن توی خیابون از ماشین ها لایی می‌کشیدن...

_________

یوگیوم،جونگکوک ومینگیو هر سه در حالی که ابجوهاشونو به هم میزدن ماهی مرکب های وسط میز بود رو همراهش می‌خوردن...

بعد از چند ساعت سواری بلاخره به خونه ای که جونگکوک تنهایی توش زندگی میکرد رفته بودند..
یوگیوم با تردید گفت:میگم..خب چرا به بابات نمیگی مسئله چیه؟

_چی بگم؟
بگم می‌دونم بابام نیست؟
بگم بعد این همه سال فهمیدم که پدرم نیست و خجالت میکشم از پولش و حمایتش استفاده کنم و حتی به خونش برم؟

پایان

Life goes on{complete}Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang