part18

339 64 11
                                    

حالا یکم هیجانیش کنیم تا برسیم به عاشقانش😎✨
لطفاً کسایی که میخونید نظرتونو که نمیگید و محض رضای بنده ی خدا یدونه کامنت هم نمیذارید حداقل ووت بدید که پارت بعد زودتر آپ بشه🗿

پارت بعد:۱۷ووت

*****

لیسا سری تکون داد و در حالی کمی بالاتنه هاشون و خم کرده بودن،وارد کوچه باریکی که دری آهنی توش وجود داشت و به زیرزمین و انباره کازینوی بزرگی که در چند طبقه مختلف وجود داشت شدن.

با احتیاط نگاهی به اطرافش انداخت،چراغ های سالن اصلی خاموش و صندلی ها روی میز ها برعکس بودن،چند نفر داشتن جعبه های بزرگیو حمل میکردن که از صدای به هم خوردن شیشه ها میشد حدس زد داخلشون چیه.

نگاهی به پشت سرش کرد و با دستش اشاره کرد که لیسا دنبالش بیاد،دفتر پدرش طبقه دوم بود و باید خودشونو به پله های مارپیچی که وسط سالن تاریک بود میرسوندن.

به محض اینکه سه نفری که جعبه ها رو به بار برده بودن و دست خالی برگشته بود تا دوباره جعبه های دیگه ای ببرن داخل انبار رفتن،جونگکوک اروم ولی سریع از جلوی در انبار دوید به سمت ته راهرو و به دیوار چسبید،فقط برق راهرو روشن بود و سالن کاملا تاریک بود پس توی تاریکی سالن کسی نمیدیدشون.

نفسی گرفت که یهو چشم هاش گرد شد،از گوشه دیوار به راهرو نگاه کرد که لیسا رو دید که هنوز سر جاش ایستاده و از بین لای در بیرون که به کوچه میخورد با تعجب نگاهش می‌کنه.

آهی کشید و ضربه ای به پیشونیش زد،چرا دنبالش نیومده بود؟

سعی کرد صداش بلند نشه و با اشاره تقریبا داد کشید"چرا دنبالم نیومدی؟"

لیسا همچنان گیج نگاهش میکرد و از حرکاتش چیزی نمی‌فهمید.

پوفی کشید و پوکر با اخم نگاهش کرد و گوشیشو بالا آورد و بهش اشاره کرد که پیامشو بخونه.

لیسا صفحه چت بین خودش و جونگکوکو باز کرد که با سیلی از سرزنش هاش مواجه شد که تند تند داشت تایپ میکرد.

"احمقی؟مگه نگفتم دنبالم بیا!"

"کی گفتی؟اشاره کردی بیام جلو،فکر کردم میخوای چیزی در گوشم بهم بگی ولی یکدفعه دویدی"

ناامید نگاهشو از پیامی که بهش داده بود گرفت و سرشو به دیوار تکیه داد،لیسا خنگ تر از چیزی بود که فکرشو میکرد.

"من دیگه نمیتونم برگردمو بیارمت،وگرنه متوجه میشن از همونجا حواست به ته راهرو باشه،اگر کسی اومد تو سالن اصلی یا از پله ها اومد طبقه دوم سریع بهم پیام بده."

به لیسا خیره شد که بعد از خوندن پیامش سری تکون داد و فاصله لای درو کمتر کرد تا کمتر تو دید باشه،سری به تاسف تکون داد و توی تاریکی سعی کرد بدون برخورد با چیزی خودشو به پله ها برسونه و بی سرو صدا از پله ها بالا رفت،به قدری تاریک بود که چیزی دیده نمیشد و کسی هم نبود،پس چراغ قوه گوشیشو روشن کرد و به سمت دفتر مدیریت رفت.

Life goes on{complete}Where stories live. Discover now