دو سوم فیک تموم شده و فقط چند پارت مونده امیدوارم این دفعه کم کاری نکنید و ووت بدید...
من حالم زیاد خوب نیست ولی اومدم پارت بذارم،لذت ببرید🖤*****
سر کلاس روی صندلی خودش نشست و با دقت به اطرافش نگاه کرد،سعی میکرد نشون نده داره دنبال کسی میگرده.
جونگکوک هنوز نیومده بود،میخواست امروز بیاد دنبالش تا باهم به مدرسه بیان ولی بهش گفته بود که نیاد.نمیخواست بذاره کسی بفهمه که باهمن تا وقتی که صاحب اون دسته مونوپد و اون گوشی و فیلمشو پیدا نکرده بود.
لبخند بزرگی روی صورتش بود و نمیتونست این یکیو پنهان کنه،جویی نگاهی به صورتش کرد و گفت:به چی میخندی؟!اتفاقی افتاده؟
لیسا لبخندشو خورد و گفت:نه...همینجوری...
از وقتی حرفاش با چانگ کیونو شنیده بود حس خوبی نداشت و سعی میکرد ازش دوری کنه.
جویی پوزخند کوچیکی زد و گفت:آخه اتفاق نادریه،تو زیاد نمیخندی اونم همینجوری...
موهاشو پشت گوشش زد و خنده ضایعی کرد،اینجوری دو سوته همه میفهمیدن یه چیزی شده:واقعا چیزی نشده،راستی...تو چیکار کردی؟!
جویی ابرویی بالا انداخت:چیو؟
لیسا با چشم به مینگیویی سعی میکرد نگاهشون نکنه ولی کاملا معلوم بود حواسش به جوییه اشاره کرد و گفت:اینو.
_گفتم که چیزی بینمون نیست،فقط همکلاسی هستیم.
لیسا شونه ای بالا انداخت و بیشتر از این کشش نداد،حتما دوست نداشت در موردش حرف بزنه.
با ورود آقای لی به کلاس همه سلام کردن و درس شروع شد.
آقای لی برگه های امتحانی که هفته پیش داده بودن رو روی میز گذاشت و برخلاف همیشه که پر شور و خوش رو بود،هیچ لبخندی روی صورتش دیده نمیشد.
_اسم هارو میخونم،هر کس بیاد برگه اشو بگیره و بره.
شروع به خوندن اسم ها کرد و وقتی همه تموم شد،سرشو بلند کرد و به کلاس نگاهی انداخت:تعجب نداره،مگه نه؟
بیشتریا سراشون پایین بود و تقریبا ده نفر یا دوازده نفر از کل کلاسه بیست و پنج نفرشون نمره تقریبا خوبی گرفته بودن.
_امروز هیچ کلاسی نداریم،میتونید برید و خوش بگذرونید.سال آخری های درخشان مدرسمون!
هیچ کس از جاش بلند نشد،لیسا لبشو به دندون گرفت و به برگه ای که روش خط قرمز کشیده شده بود نگاه کرد،ریاضی...بزرگ ترین چالش سال های دبیرستان لیسا!
چانگ کیون همچنان سرش رو میز بود و به برگه سفیدی که خط قرمزی ضربدری روی کل صفحه خورده بود حتی نگاه هم نمیکرد،به هر حال که میدونست روش چی نوشته شده!
جویی با افتخار و غرور به اقای لی نگاه میکرد،از اینکه نمره خوبی گرفته بود راضی بود._نمیخوایید برید؟اگر نمیرید باید این افتضاحو درستش کنید!
دونه دونه هر کسی که نمرش پایین شده بود اسمش خونده میشد تا به یکی از کسایی که نمره خوبی گرفته بود،باهم تمرین کنن.
_کیم مینگیو!
هیچ کس دستشو برای یاد دادن بالا نبرد،جویی حتی نگاه به سمتی که نشسته بود هم نمیکرد،در واقع اصلا دوست نداشت به کسی کمک کنه چه برسه اون شخص مینگیو باشه!
آقای لی نگاهی به لیست کرد و گفت:چو جویی و جئون جونگکوک موندن.
جونگکوک نمیشه،اگر میخواستید درس بخونید تا الان کل عمرتونو باهم بودید و انقدری فرصت داشتید که بخونید و جواب نداده پس مینگیو با جویی.نگاه دوباره ای به برگه لیست انداخت و گفت:نماینده(جونگکوک)هم با لیسا.
جویی لب هاشو به حالت چندش جمع کرد و پوزخندی زد،نمیدونست آقای لی از کجا تونسته بود آنقدر راحت ذهنشو بخونه که دقیقا همچین برنامه ریزی ای برعکس خواسته اش کرده بود!
____________
پایین موهاشو به بازی گرفت و بند کولشو بالا تر کشید و دو بندی پشتش انداخت،روزش بدون دیدن جونگکوک تموم شده بود و حالا هم باید به خونه برمیگشت.
از در مدرسه بیرون اومد و توی پیاده رو شروع به راه رفتن کرد که با زنگ خوردن گوشیش،از تو جیبش بیرون آوردش و به اسم جونگکوک خیره شد و لبخند هیجان زده ای روی صورتش اومد.
دیشب مدت زیادی باهم حرف زده بودن و پشت تلفن خوابشون برده بود.
_الو...
+کجا میری؟
_هوم؟؟
+اینطرفو نگاه کن لیسا شی.
اطرافشو نگاه کرد و دنبالش گشت که صداش از پشت سرش و کنار گردنش اومد:اینجا...
برگشت و لبخندی بهش زد،جونگکوک مثل همیشه باعث لبخندش شده بود:چرا مدرسه نیومدی؟
جونگکوک چشماشو چرخوند و گفت:باید یه چیزی آماده میکردم.
_چی آماده میکردی؟؟
اینو با تعجب گفت و ایستاد و جونگکوک چند قدمی جلوتر متوقف شد و گفت:رفتم موتورمو اوردم،خیلی دردسر داشت چون زیر سن قانونی هستم ولی آوردم بیرون از پارکینگ.
_پس الان کجاست؟
جونگکوک دستشو به سمتش گرفت و لیسا دستشو به زیر دستش برد و دست هاشو و به هم وصل شد و اجازه داد جونگکوک دستشو بگیره،این اولین باری بود که اینجوری دست همو میگرفتن.
جونگکوک جلوتر شروع به راه رفتن کرد.
+خونه...اومدم ببینمت و یه چیزی بهت بگم.
لیسا کاملا به حرفاش توجه میکرد و منتظر بود تا حرفشو بزنه،لبخند دندون نمایی زد و گفت:برو خونه و لباساتو عوض کن،امروز اولین روزمونه باید بریم سر قرار!
تا حالا با کسی قرار نذاشته بود که بخواد بدونه برای اولین روز چیکار میکنن و حتی سر قرار چیکار انجام میدن و کجا میرن ولی هیجان زده بود،قبول کرد و بعد از رسیدن به خونه از هم جدا شدن و قرار شد همو تو ایستگاه اتوبوس ببینن....پایان
YOU ARE READING
Life goes on{complete}
Fanfiction◉ نام فن فیک: #زندگی_ادامه_دارد ◉ ژانر: مدرسه ای_معمایی_عاشقانه_درام • ◉ خلاصه: وقتی چیزی اذیتمون میکنه دو نوع واکنش داریم،کسایی که میجنگن...کسایی که فرار میکنن... توی زندگی کدومو باید انتخاب کنیم تا کمتر صدمه ببینیم؟شخصیت های این فیک همچین داستانی...