part9

410 75 2
                                    


کاش یکم بیشتر همکاری کنید،شرطا زود برسن🌝🤍به هر حال لذت ببرید و ستاره پایین صفحه یادتون نره✨

پارت بعد:۱۵ووت

*****

سعی کرد خودشو آروم کنه که داد نزنه.

چانگ کیون بعد از خورد غذا رفته بود ولی جونگکوک چسبیده بود به مبل و می‌گفت پاش درد می‌کنه و نمیتونه راه بره و موتور سواری کنه و الان مجبور بود که اتاقشو نشونش بده!

جونگکوک که پشت سرش از پله ها بالا اومده بود گفت:نمیخوای درو باز کنی؟

لیسا در جواب با تشکر گفت:مگه نگفتی درد میکنه؟!

جونگکوک به پاش نگاهی کرد و زد روی عضله های رونش و گفت:درد می‌کنه..ولی نه اونقدری که نیام تو اتاقت...

لیسا دندون هاشو به هم فشار داد و درو باز کرد و رفت تو...

_اینجا هیچ چیز خاصی ندارم که ببینی،پس برو روی همون مبل بشین تا پات خوب شه و بری خونتون.

جونگکوک روی صندلی توی اتاقش نشست و گفت:گیم بازی میکنی؟؟

لیسا بی حوصله سرش و کرد توی گوشیش و گفت: نخیر،باهام حرف نزن...

گوشیو از دستش کشید و بالا نگه داشت و گفت:من بخاطر نجات تو کلی کتک خوردم و تازه گوشیمم شکسته،کلاهم که هیچی..
منتظرم ازم معذرت خواهی و تشکر کنی‌‌...

از جاش بلند شد و دست دراز کرد سمت گوشی که جونگکوک بالاتر بردش و دوباره تکرار کرد:منتظرما.

لیسا دستشو بیشتر کش داد و گفت:خیلیه خب مرسی که کتک خوردی و ببخشید وسایلت شکست،میدم درستش کنن...دیگه بهم پسش بده...

انتظار نداشت آنقدر آسون ازش این حرفا رو بشنوه،اخم کمرنگی روی صورتش نشست و به این فکر کرد که چی توی گوشیش بود که باعث شد برای پس گرفتنش لجبازیش و کنار بذاره.

سرشو بالا برد و به صفحه گوشی که هنوز روشن بود نگاه کرد که موهاش توسط لیسا چنگ زده شد و کشیده شد،توی یک حرکت گوشیو از دست جونگکوک قاپید و پاش به ساق پای دردناک جونگکوک خورد و هر دو محکم زمین خوردن...

لیسا لعنت کنان دستشو روی استخون کمر لاغرش گذاشت و سعی کرد بلند شه که جونگکوک بی‌حرکت روی زمین افتاده بود توجهشو جلب کرد.

یک لحظه با چشمای گشاد شده نگاهش کرد و بلافاصله روش خم شده و دست روی سینش گذاشت با تکون دادنش صداش کرد:یا،جونگکوک...جئون جونگکوک!

تکون نمی‌خورد و این ترسشو بیشتر میکرد.

یهو چی شد؟

چشماش در کسری از ثانیه داشتن آماده باریدن میشدن،یهو دو تا مچ های دستش توسط جونگکوک گرفته شد و با یک حرکت جاشون رو عوض کرد و با یک دست مچ های لیسا رو بالای سرش روی زمین گرفت و گوشیو از روی زمین برداشت،نمیدونست چرا اینکارو می‌کنه ولی زیادی کنجکاو شده بود ببینه دلیل این همه ترس لیسا چیه و چه چیزی رو پنهان میکنه‌‌.

کنار کمرش زانو هاشو روی زمین گذاشت و به تقلا هاش توجه ای نکرد و گوشیو بالا آورد هنوز صفحه روشن بود آنقدر دست مالیش کرده بودن...

لیسا با حرص و نگرانی گفت:گوشی وسیله شخصیه؛به نفعته توش نگردی وگرنه تلافیشو سرت در میارم.

جونگکوک نگاهی بهش انداخت و لبخند موزی زد و وارد آخرین برنامه ای که باز بوده شد و با وارد شدن به چت کاکائو،صفحه چت لیسا با یکی باز شد که کلیپ های زیادی واسش فرستاده بود..

و آخرین کلیپ رو پلی کرد...

_________

یوگیوم وارد خونه شد و برای مادر لیسا تعظیم کرد که مادرش لبخندی زد.

لیسا قبلا جویی رو به خونه آورده بود ولی به نظر می‌رسید دوستای پسرش بیشتر از دخترا باشن و توی یک روز با سه تاشون آشنا شده بود.

مادر لیسا یوگیومو راهنمایی کرد:لیسا و جونگکوک بالا توی اتاقشن..اولین دری که بعد بالا رفتن از پله ها میبینیه..

تشکری کرد و پله ها رو بالا رفت‌.

این عجیب ترین چیزی بود که در مورد جونگکوک شنیده بود..

اونو لیسا باهم دوست بودن؟

جونگکوک ازش خوشش نمیومد و اینو میدونست.
چطوری باهم دوست شده بودن و از خونش هم سر در آورده بود؟

تقه ای به در زد و بلافاصله درو باز کرد که با جونگکوک و لیسا که هر دو روبروی هم ایستاده بودن روبرو شد..
لیسا با دیدن یوگیوم با صدای ای که گرفته بود به جونگکوک گفت:گفتم برو بیرون...

جونگکوک چیزی نگفت و بیرون اومد و با یوگیوم که کمکش میکرد از پله ها پایین بیاد از خونه بیرون اومدن.
پشت یوگیوم روی موتور خودش نشست وساکت به مردم و خیابون هایی که ازشون میگذشتن نگاه کرد،یجورایی از اینکه اون کلیپ رو نگاه کرده بود پشیمون بود.

_________

به خودش تو آیینه نگاه کرد چشماش باد کرده بودن و خسته به نظر میرسیدن،دیروز یکی از بدترین روز های عمرش بود اول سویون و دارو دستش دوباره پیداش کرده بودن و بدتر از اون جونگکوک کلیپی که سویون براش فرستاده بود رو دیده بود،یک کلیپ از اینکه نشسته روی آشغالا و اونا مجبورش میکنن پسموند ساندویچ رها شده ای رو بخوره.

بیشتر از یک ماه از منتقل شدنش نمی‌گذشت و باز هم همون اتفاقا افتاده بود،اتفاق هایی که ازش فرار میکرد...

به هر حال جونگکوک هم مثل سویون بود،اون هم ازش فیلم گرفته بود و هر لحظه میتونست پخشش کنه...

دستی به چشماش کشید و موهاش رو دورش ریخت و لباس هاشو پوشید،باید مثل همیشه به مدرسه می‌رفت هر اتفاقی هم بیوفته اون مدرسه رو تموم میکرد..

وارد راهرو مدرسه شد و به سمت کلاسشون رفت،بچه های زیادی جلوی کلاس و توی کلاس جمع شده بودن.
کمی تعجب کرد و جلوتر رفت و جونگکوک رو دید که بدتر از دیروز صورتش داغون شده بود و روی شکم یکی نشسته بود و بهش مشت میزد.

چانگ کیون پسری بود که کتک میخورد...

پایان

کامنت هم بذارید ممنون میشم💕

Life goes on{complete}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora