کاش یکم بیشتر همکاری کنید،شرطا زود برسن🌝🤍به هر حال لذت ببرید و ستاره پایین صفحه یادتون نره✨پارت بعد:۱۵ووت
*****
سعی کرد خودشو آروم کنه که داد نزنه.
چانگ کیون بعد از خورد غذا رفته بود ولی جونگکوک چسبیده بود به مبل و میگفت پاش درد میکنه و نمیتونه راه بره و موتور سواری کنه و الان مجبور بود که اتاقشو نشونش بده!
جونگکوک که پشت سرش از پله ها بالا اومده بود گفت:نمیخوای درو باز کنی؟
لیسا در جواب با تشکر گفت:مگه نگفتی درد میکنه؟!
جونگکوک به پاش نگاهی کرد و زد روی عضله های رونش و گفت:درد میکنه..ولی نه اونقدری که نیام تو اتاقت...
لیسا دندون هاشو به هم فشار داد و درو باز کرد و رفت تو...
_اینجا هیچ چیز خاصی ندارم که ببینی،پس برو روی همون مبل بشین تا پات خوب شه و بری خونتون.
جونگکوک روی صندلی توی اتاقش نشست و گفت:گیم بازی میکنی؟؟
لیسا بی حوصله سرش و کرد توی گوشیش و گفت: نخیر،باهام حرف نزن...
گوشیو از دستش کشید و بالا نگه داشت و گفت:من بخاطر نجات تو کلی کتک خوردم و تازه گوشیمم شکسته،کلاهم که هیچی..
منتظرم ازم معذرت خواهی و تشکر کنی...از جاش بلند شد و دست دراز کرد سمت گوشی که جونگکوک بالاتر بردش و دوباره تکرار کرد:منتظرما.
لیسا دستشو بیشتر کش داد و گفت:خیلیه خب مرسی که کتک خوردی و ببخشید وسایلت شکست،میدم درستش کنن...دیگه بهم پسش بده...
انتظار نداشت آنقدر آسون ازش این حرفا رو بشنوه،اخم کمرنگی روی صورتش نشست و به این فکر کرد که چی توی گوشیش بود که باعث شد برای پس گرفتنش لجبازیش و کنار بذاره.
سرشو بالا برد و به صفحه گوشی که هنوز روشن بود نگاه کرد که موهاش توسط لیسا چنگ زده شد و کشیده شد،توی یک حرکت گوشیو از دست جونگکوک قاپید و پاش به ساق پای دردناک جونگکوک خورد و هر دو محکم زمین خوردن...
لیسا لعنت کنان دستشو روی استخون کمر لاغرش گذاشت و سعی کرد بلند شه که جونگکوک بیحرکت روی زمین افتاده بود توجهشو جلب کرد.
یک لحظه با چشمای گشاد شده نگاهش کرد و بلافاصله روش خم شده و دست روی سینش گذاشت با تکون دادنش صداش کرد:یا،جونگکوک...جئون جونگکوک!
تکون نمیخورد و این ترسشو بیشتر میکرد.
یهو چی شد؟
چشماش در کسری از ثانیه داشتن آماده باریدن میشدن،یهو دو تا مچ های دستش توسط جونگکوک گرفته شد و با یک حرکت جاشون رو عوض کرد و با یک دست مچ های لیسا رو بالای سرش روی زمین گرفت و گوشیو از روی زمین برداشت،نمیدونست چرا اینکارو میکنه ولی زیادی کنجکاو شده بود ببینه دلیل این همه ترس لیسا چیه و چه چیزی رو پنهان میکنه.
کنار کمرش زانو هاشو روی زمین گذاشت و به تقلا هاش توجه ای نکرد و گوشیو بالا آورد هنوز صفحه روشن بود آنقدر دست مالیش کرده بودن...
لیسا با حرص و نگرانی گفت:گوشی وسیله شخصیه؛به نفعته توش نگردی وگرنه تلافیشو سرت در میارم.
جونگکوک نگاهی بهش انداخت و لبخند موزی زد و وارد آخرین برنامه ای که باز بوده شد و با وارد شدن به چت کاکائو،صفحه چت لیسا با یکی باز شد که کلیپ های زیادی واسش فرستاده بود..
و آخرین کلیپ رو پلی کرد...
_________
یوگیوم وارد خونه شد و برای مادر لیسا تعظیم کرد که مادرش لبخندی زد.
لیسا قبلا جویی رو به خونه آورده بود ولی به نظر میرسید دوستای پسرش بیشتر از دخترا باشن و توی یک روز با سه تاشون آشنا شده بود.
مادر لیسا یوگیومو راهنمایی کرد:لیسا و جونگکوک بالا توی اتاقشن..اولین دری که بعد بالا رفتن از پله ها میبینیه..
تشکری کرد و پله ها رو بالا رفت.
این عجیب ترین چیزی بود که در مورد جونگکوک شنیده بود..
اونو لیسا باهم دوست بودن؟
جونگکوک ازش خوشش نمیومد و اینو میدونست.
چطوری باهم دوست شده بودن و از خونش هم سر در آورده بود؟تقه ای به در زد و بلافاصله درو باز کرد که با جونگکوک و لیسا که هر دو روبروی هم ایستاده بودن روبرو شد..
لیسا با دیدن یوگیوم با صدای ای که گرفته بود به جونگکوک گفت:گفتم برو بیرون...جونگکوک چیزی نگفت و بیرون اومد و با یوگیوم که کمکش میکرد از پله ها پایین بیاد از خونه بیرون اومدن.
پشت یوگیوم روی موتور خودش نشست وساکت به مردم و خیابون هایی که ازشون میگذشتن نگاه کرد،یجورایی از اینکه اون کلیپ رو نگاه کرده بود پشیمون بود._________
به خودش تو آیینه نگاه کرد چشماش باد کرده بودن و خسته به نظر میرسیدن،دیروز یکی از بدترین روز های عمرش بود اول سویون و دارو دستش دوباره پیداش کرده بودن و بدتر از اون جونگکوک کلیپی که سویون براش فرستاده بود رو دیده بود،یک کلیپ از اینکه نشسته روی آشغالا و اونا مجبورش میکنن پسموند ساندویچ رها شده ای رو بخوره.
بیشتر از یک ماه از منتقل شدنش نمیگذشت و باز هم همون اتفاقا افتاده بود،اتفاق هایی که ازش فرار میکرد...
به هر حال جونگکوک هم مثل سویون بود،اون هم ازش فیلم گرفته بود و هر لحظه میتونست پخشش کنه...
دستی به چشماش کشید و موهاش رو دورش ریخت و لباس هاشو پوشید،باید مثل همیشه به مدرسه میرفت هر اتفاقی هم بیوفته اون مدرسه رو تموم میکرد..
وارد راهرو مدرسه شد و به سمت کلاسشون رفت،بچه های زیادی جلوی کلاس و توی کلاس جمع شده بودن.
کمی تعجب کرد و جلوتر رفت و جونگکوک رو دید که بدتر از دیروز صورتش داغون شده بود و روی شکم یکی نشسته بود و بهش مشت میزد.چانگ کیون پسری بود که کتک میخورد...
پایان
کامنت هم بذارید ممنون میشم💕
ESTÁS LEYENDO
Life goes on{complete}
Fanfic◉ نام فن فیک: #زندگی_ادامه_دارد ◉ ژانر: مدرسه ای_معمایی_عاشقانه_درام • ◉ خلاصه: وقتی چیزی اذیتمون میکنه دو نوع واکنش داریم،کسایی که میجنگن...کسایی که فرار میکنن... توی زندگی کدومو باید انتخاب کنیم تا کمتر صدمه ببینیم؟شخصیت های این فیک همچین داستانی...