part13

362 62 2
                                    

این شما و این عشق مدرسه ای:)
حمایت یادتون نره.

پارت بعد:۱۵ووت

*****

لیسا تمام مدت که بقیه بازی می‌کردن کنار جویی نشسته بود و ظاهراً بیخیال موضوع جونگکوک شده بود چون با هیجان داشت پسرا و تشویق میکرد.

الان که بهش دقت کرده بود جویی بدجور طرفدار تیم جونگکوک بود و بیشتر اسم اونو فریاد میزد و تشویق میکرد..چرا؟؟

نکنه حسی نسبت بهش داشت...؟

کلافه از جیغ داد های جویی کمی ازش فاصله گرفت و با نگاه به اطرافش و چک کردن اینکه کسی حواسش نیست بلند شد و کم کم از زمین فاصله گرفت و شروع به دویدن سمت سالن مدرسه کرد الان بهترین موقع برای چک کردن بقیه کمد ها بود هیچ کس کمدش و قفل نکرده بود تا بیان و لباساشون و عوض کنن.

در پایینی کلاس و باز کرد و وارد شد و شروع کرد به گشتن اولین کمد و سعی کرد وسایلش و جوری بگرده که جاشون به هم نخوره...

بعد از چند دقیقه گشتن سراغ ششمین کمد رفت که با شنیدن صدای دویدن کسی ترسیده به عقب برگشت..‌.

اگه کسی مچشو می‌گرفت،براش بد میشد.

این ساعت که کمد ها بازه و همه وسیله های بچه ها اینجاس کسی حق نداشت به کلاس برگرده.

در بالایی کلاس باز شد و جونگکوک وارد کلاس شد و همون‌طور که نفس های بلندی میکشید و قفسه سینش به شدت بالا پایین میشد میز هارو رد کرد و به سمتش دوید و بدون هیچ حرفی دستشو گرفت و دنبال خودش به سمت پشت در کلاس کشید...

فضای کوچیکی بین در کلاس و دیوار وجود داشت که وقتی در تا آخر باز بود سمت چپ با دیوار و سمت راست  با کمد ها مسدود شده بود و خودشم نمیدونست چطوری اون لحظه خودش و لیسا رو وارد اونجا کرد فقط میخواست،اقای لی و جیهو که بخاطر پیچ خوردن پاش داشتن به کلاس میومدن لیسا رو نبینن،بخاطر همین از اتاق پرستاری که برای پا و صورتش؛معلم ورزش اونجا فرستاده بودش،تا اینجا دویده بود تا لیسایی که موقع رفتنش به ساختمون مدرسه دیده بود رو پنهان کنه...

کاملا به هم چسبیده بودن و لیسا نفس های تند جونگکوک و از بالای گوشش احساس میکرد،بخاطر اختلاف قدیشون جونگکوک تقریبا لیسا و پشت خودش و دیوار محو کرده بود...

سر لیسا روبروی سینش قرار داشت و لیسا با بالا پایین رفتن قفسه سینش،اب دهنش رو به سختی قورت داد و خودش و بیشتر جمع کرد و لباشو به هم فشار داد.

صدای معلمشون توی کلاس پیچید که داشت به جیهو می‌گفت وسایلش و جمع کنه تا مادرش میاد دنبالش و لازم نیست دوباره به مدرسه برگرده...

جونگکوک تمام مدتی که لیسا خودش و جمع کرده بود به پایین نگاه میکرد به صورتش خیره شده بود...

چرا آنقدر بخاطرش خودشو توی دردسر انداخته بود؟

حتی بخاطرش میخواست صندلی ای که نزدیک دوستاش بودو عوض کنه و نزدیک لیسا بشینه تا اونو از چانگ کیون دور کنه.

با بیرون رفتن معلم و جیهو،لیسا نفس حبس شدش رو بیرون فرستاد و تکونی خورد و به جونگکوک که بی حرکت ایستاده بود نگاه کرد که به محض بالا رفتن چشماش و دیدن نگاه خیره کوک،لیسا هم با تعجب بهش خیره شد و بعد چند ثانیه به حرف اومد.

دست روی سینش گذاشت و فشار آرومی بهش داد:اونا...رفتن دیگه.

جونگکوک چشماشو از لبای از هم فاصله گرفته لیسا گرفت و از پشت در بیرون اومد.

در حالی که حس عجیبی داشت،صداشو بالا برد و گفت:مجبورم کردی با این پام تا اینجا بدوئم..چرا برگشتی کلاس؟!

لیسا از پشت سر بهش خیره شد:اگه قصد داری کمکم کنی غر نزن و بیا این کمد ها رو چک کنیم.

جونگکوک خنده ناباوری کرد و در حالی که در یکی از کمد ها و باز میکرد گفت:واقعا توی پرویی رو دست نداری هااا...می‌دونی چند بار نجاتت دادم؟

از اینکه مکالمشون برعکس وضعیتی که چند لحظه قبل توش بودن،معذب کننده نبود خوشحال بود،لیسا باهاش احساس راحتی میکرد!

به کمد ها اشاره کرد و ادامه داد:حتی نمی‌دونم چرا دارم اینکارو میکنم..اگه یکی ببینه مسخره ترین موضوع مدرسه میشه.

لیسا هم در حالی سرش توی یک کمد دیگه بود گفت:آره،ولی توام عوضش منو کردی پرستار شخصیت...

جونگکوک لبخندی زد و در کمد و بست:هر کسی بود حداقل یبارو دیگه تشکر میکرد...

لیسا نگاهی به ژست از خود راضی ای که گرفته بود و آرنجش و به بالا کمد ها تکیه داده بود کرد و گفت:برو کنار هنوز سیزده تا دیگه مونده...

_________

مینگیو خوشحال از اینکه بخاطر پیچ خوردگی پای جیهو امتحاناشون برای چند روز بعد افتاده بود،در حالی که گاز بزرگی به کورن پنیریش میزد کنار یوگیوم روی چمن ها نشست.

جونگکوک نبود و فقط خودشون دوتا بودن.

مینگیو همراه با گازی به کوروش زد گفت:امروز نمیتونم باهاتون بیام سام سه دونگ.

یوگیوم بدون نگاه کردن بهش جواب داد:بهتر،یه رقیب کمتر...حالا چرا نمیایی؟؟

مینگیو ابرویی بالا انداخت و قبل از اینکه جلوی خودشو بگیره بخاطر یادآوری حرفای جویی که بهش گفته بود تا به کسی در مورد بیرون رفتنشون نگه با نیش باز گفت:قرار دارم..!!بجای بازی با شماها یه کار مهم تر دارم.

یوگیوم دست روی شونش گذاشت:نمیخوای راستشو بگی،نگو اصلا مهم نیست که میخوای چه غلطی کنی،ولی بیا به هم دروغ نگیم...

مینگیو اخم کمرنگی کرد و دستشو از روی شونش پس زد گفت:چرت نگو،واقعا میگم!

سری به تایید تکون داد و گفت:باشه،باشه..

اروم تر ادامه داد:آخه کی باتو قرار میذاره..

مینگیو اعصبانی وایساد و بلند گفت:آیییش،گفتم واقعا میگم! چرا کسی نباید با من قرار بزاره.
اصلا باهاش عکس میگیرم بهت نشون میدم!

یوگیوم با موذی گری لبخند دندون نمایی زد،در واقع هدفش این بود که همین حرفو ازش بشنوه؛خودشم احتمال میداد که همچین چیزی باشه چون مینگیو زیادی حواس پرت شده بود...

پایان

Life goes on{complete}Where stories live. Discover now