part30\The End...

459 51 24
                                    

_یاااا.‌..

جیغ بلندی که جویی زد باعث شد همه جا از همهمه خالی شده و سکوت برقرار بشه حتی جونگکوکی که با لباس فرم سبز آبی رنگش که نشون میداد جز ارتش هست روی یک مرد دیگه قرار گرفته بود و مشتش حاضر بود تا توی صورت مرد کوبیده بشه هم بی حرکت موند و به جویی نگاه کرد.

نگاهش به سمت لیسا کشیده شد که با فاصله کمی از جویی بود و بعد دوباره نگاهش بین دو دختر رد و بدل شد.

جویی و لیسا چرا اینجا بودن؟!

مگه نباید الان قبرستون باشن؟!

خودشم میخواست بعد یه درس درست و حسابی دادن به مردی داشت به یک پیرمرد که ضایعات جمع میکرد زور می‌گفت،به قبرستون بره!

مرد روی یکی از میز ها به پشت خوابیده بود و جونگکوک یقشو توی مشتش نگه داشته بود.

_شما دوتا اینجا چیکار میکنید؟!

اینو در حالی که قدم به قدم به لیسا نزدیک تر میشد گفت که یکی از پسر هایی که لیسا حتی نمیشناختشون و فقط میدونست سونبه هاشونن،جلوی لیسا و بین لیسا و جونگکوک قرار گرفت:شما کی هستی که اینجوری همه چیزو به هم ریختی؟

جونگکوک سینه به سینه پسر ایستاد و ابروهاشو بالا برد و در حالی که زبونشو توی لپش فرو میکرد به لیسا نگاه کرد و گوشه لبش بالا رفت:من کیم؟!

لیسا چشم هاشو بست و پوفی کشید،پسرو کنار زد و از جلوی جونگکوک رد شد و به سمت جویی رفت و بلند گفت:بیا فقط بریم!

جونگکوک به رفتنشون نگاه کرد و با اعتراض داد زد:کجا؟؟هنوز نگفتی اینجا چیکار میکردید!

خودکار پیشخدمتی که با پیشبندش وسط کافه خشک شده بود رو از جیب پیشبندش بیرون کشید و کف دستش شمارشو نوشت و با گفتن"برای پول شیشه جدید بهم زنگ بزنید"از کافه بیرون رفت و دنبال دخترا دوید...

______________

به سنگ قبری که روی زمین کنار بقیه سنگ قبر ها بود خیره شد و نفس عمیقی کشید...بعد از همه اتفاقات مسخره و حالا که ازشون گذشته خنده دار بودن، به اینجا رسیده بود...

مادر لیسا خم شد و لیوان کوچیکی که برای سوجو بود و پر از مایع بی رنگ سوجو کرد و روی سنگ قبر گذاشت:وقتی جوون بودیم،واقعا ظرفیت بالایی داشتی گفتم شاید هنوزم دلت برای نوشیدنی تنگ بشه،زیاد بنوش...

قطره اشک روی صورتشو پاک کرد و بعد از تعظیم کردن همگی،به سمت در قبرستون راه افتادن ولی جونگکوک سر جاش مونده بود و خیره به اسم و تاریخ روی سنگ بود.

«چه_سونگ_هوا
تولد:۱۹۸۲/۰۶/۱۲
فوت: ۲۰۰۱/۰۶/۱»

واقعا جالب بود که چطور دو نفر که سال،ماه،روز و حتی ساعت تولداشون باهم یکی بود از دو شهر مختلف که کیلومتر ها فاصله داشتن میتونستن توی اوضاع داغونی همو ببینن و تبدیل به بهترین دوستای هم بشن...

Life goes on{complete}Where stories live. Discover now