بوسه با طعم جنون

621 156 32
                                    

۵ سال بعد_

هیون به جمعیت نگاه میکرد که درحال تشویقش بودن. صدای هیاهو مردم کش میامد. خانمی که اهدا کننده جوایز فستیوال اونسال بود، کنارش ایستاد تا عکس بگیرن. بک چشم های زیادی رو میدید که بهش خیره ان. مردمک هاش متزلزل بودن تا زودتر سهون رو از بین ادم ها پیدا کنه. تعظیمی کرد و از پله های پایین رفت. فلش دوربین ها دیدش رو مختل میکردن و لبخندش کمی سست میشد. پله ها رو به درستی نمیدید و سرش درد میکرد.

_ اجازه بدید رد شم...

صدای سهون باعث شد نفس راحتی بکشه و اجازه بده پسر بزرگتر کمکش کنه. سریعا لبخندش رو برگردوند و تو ذهنش تکرار کرد که همه چیز مرتبه. اون از پسش برامده بود. جایزه و لوحی که گرفته بود رو تو دستش فشرد و به سهون تکیه داد. اون همیشه اونجا بود.

_هی کارت خوب بود.

هیون فقط بداخلاق و ساکت اجازه داد پسرعموی ناتنیش از جمعیت دورش کنه درحالی که تنش رو به خودش فشرده. پلیورش بوی غذا میداد. هرچیزی که توی اشپزخونه پیدا میشه و مشخصا موقع ناهار خودش رو به بکهیون رسونده بود.

هیون بیرون از فستیوال میتونست خودش باشه. پسر عبوسی که دهن ساکت و ذهن شلوغی داره. صورتش رو داخل پرز های پلیور سهون فرو میبره تا فقط فلش دوربین ها رو نبینه حتی اگه با بوی برنج و ماهی خفه بشه.

توی ماشین سهون میشینه. از اون لعنتی مدل جدید خوشش نمیاد اما هیچوقت این رو به هون نمیگه چون پسرعموش همیشه توی اون ماشین دوست نداشتنی براش یه فرفره داره. چیزی که هیون رو مشغول نگه میداره.

_ قول دادم امروز برات یه سبزش رو میخرم اما نگاه کن! این خیلی قشنگه.

پسر کوچیکتر عطر پلاستیک مانند ماشین که با بوگیر کاج قاطی شده بود رو نفس میکشه و اجازه میده سلول های متشنج اعصابش از شیشه های دودی ماشین لذت ببرن. سر و صدا خیلی کمتر حس میشد و حالا یه فرفره ی قرمز داره که روش طرح قارچ های کوچولوئه.

_مامان برنج و ماهی پخته. اون حسابی جشن گرفته. هرچی نباشه تو تونستی جایزه ی نویسنده ی محبوب کودکان رو بگیری.

بکهیون به قارچ های کوچولو خیره بود که چطور با هر فوتی که بهش میکرد، میچرخن و ازشون تصویر ماتی به جا میمونه:

_ میخوام برم خونه.

_ نه بکهیونی...امشب جشن توئه.

باید میگفت میخواد تنها باشه. نمیتونست افکار رو متوقف کنه و هنوز نگاه های مردم رو دنبالش حس میکرد با اینکه جاش توی ماشین سهون امن بود. شیشه های دودی مراقبش بودن ولی نمیتونست جلوی عرق کردن و غرق شدن توی خیالاتش رو بگیره. ایا این هم نوعی دیوانگی بود؟ اوه البته که نه. اون دیوانه نیست. فقط یه ترس رو با خودش حمل میکنه. یه سری افکار پوچ و بکهیون دقیقا نمیدونه چه کسیه. انگار فقط یه جسم بی هویته که گاهی حرکت های انسانی ازش سر میزنه.

ɪ'ᴍ ɴᴏᴛ ᴀ ᴘɪᴇᴄᴇ ᴏꜰ ᴄᴀᴋᴇWo Geschichten leben. Entdecke jetzt