خونه ی شکلاتی

1.2K 256 101
                                    

چانیول به خوبی روز اشنایی با پسر دلبندش رو به یاد میاره. اون روز توی اتاقش بود. اتاقی که یکم بهم ریخته بود. یه تخت بزرگ داشت که مردی با قد بلند روش نشسته بود. چند ساعتی میشد که به رو به روش نگاه میکرد.

بلند شد تا اماده بشه. پاهای بلند و لاغرش رو از روی کاغذ هایی که دیشب پاره کرده بود رد کرد. از روی کمد شکسته و لباس های بهم ریخته.

زیبا ترین کت شلوارش رو انتخاب کرد. همونی که از حمله ی دیشب سالم مونده بود. موهاش رو با وسواس مرتب کرد. کیک تولدی که با خشم تو دیوار پرت کرده بود هنوز اونجا به چشم میخورد. با چاقو یه تیکه از کیک له شده روی زمین رو داخل بشقاب کوچیکش ریخت و داخلش چنگال زد.

اهمیتی نداشت اگه صبحانه اش به جای اشپزخونه داخل اتاقش خورده بشه. دیشب مثل همیشه پای لپ تاپش نشسته بود تا بنویسه. چندین بار تایپ کرد. رضایت بخش نبود. این رو قطره های عرق که روی پوستش سر میخوردن، ثابت میکردن. و بعد از چند ساعت طاقت فرسا، اقای پارک لپ تاپش رو خاموش کرد و به ارومی کنار گذاشت. فقط چند ثانیه طول کشید تا بلند بشه و اتاق رو بهم بریزه. وسیله ها رو خرد کنه و هر چیزی که پیش روش میاد رو از بین ببره.

اون اصلا به بچه دار شدن فکر نمیکرد. اما به هر حال اون اقای پارک بود. اخرای شب درحالی که از روی بقایای وسایلی که از حمله عصبیش در امان نمونده بودن رد میشد، به این فکر کرد که فردا میره و یه بچه میاره. یه ایده بعد از تنش روانی شدید بود. ولی فقط انجامش داد.

اون هیچ ایده ای نداشت که داستان هاش رو ادامه بده. اقای پارک باید یه نویسنده عالی باقی میموند. برای همین تصمیم داشت ایده رو داخل خونه اش بیاره!
یه ایده کوچولوی خوشگل از پرورشگاه.

افرادی که اونجا کار میکردن شبیه مگسی که یه تیکه شیرینی بزرگ دیده و میخواد بهش حمله کنه و همش رو ببلعه، دور اقای پارک چرخ میزدن و سعی داشتن بهترین خودشون رو نشون بدن و اینجوری بود که چانیول با قدم های اروم و محتاط از جلوی یه صف از بچه ها رد میشد. با دقت به صورت های کوچیک و منزجر کنندشون نگاه میکرد.

اون گونه های برامده لعنتی و دندون های درشت فاصله دار. لعنت بهشون...از چشم هاشون شرر میبارید و مشخصا به زور تمیز و صاف نگهشون داشته بودن. لب هاش رو بهم فشرد و دستمالی از جیبش دراورد تا دست هاش رو پاک کنه با اینکه چیزی رو لمس نکرده بود. دیدن اون ادم های کوچیک نابالغ ازارش میداد.
قد بلندی که برای دیدن بچه ها، خمیده نگه داشته بود رو صاف کرد و لبخندی به مسئول پرورشگاه زد:

_ اگه امکان داره بقیه بخش ها رو ببینیم خانم عزیز.

_حتما اقای پارک.

و جلوتر راه افتاد. یول نگاهش میکرد که با اون کت دامن نارنجی تیره و جوراب ساق بلند مشکی شبیه خوراک ذبح شده ی عید پاک به نظر میاد. داشت از صدای برخورد کفش های پاشنه بلندش با سرامیک های تازه شسته شده عصبی میشد که صدای گریه بچه ای بلند شد.

ɪ'ᴍ ɴᴏᴛ ᴀ ᴘɪᴇᴄᴇ ᴏꜰ ᴄᴀᴋᴇDonde viven las historias. Descúbrelo ahora