رویایی مابین کابوس ها

400 109 10
                                    

بوی تند لاک اتاق رو پر کرده بود. اولین چیزی که بعد از چند ساعت حس میکرد و برای خلاص شدن از دستش سعی کرد پلک بزنه.
بین انبوهی از چیز های نرم فرو رفته بود و تعادل نداشت. به سختی تونست کمی پلک های کرختش رو از هم فاصله بده. سرش گیج میره و فقط ترکیب سبز و صورتی درهم امیخته ای که انگار درش گیر افتاده، بهش حالت تهوع میده.

_ هی ددی. بیدار شدی؟

به دنبال صدای ذوق زده ای، بوسه محکمی روی گونه اش امد. میخواست بشینه اما نمیتونست. دست هاش بسته بود...

_ بکهیون...اینجا چخبره

هنوز سرش سنگین و خوابالوده. گیج میزنه و انگار اختیار هیچ چیز رو نداره. بک با لبخندی که نمیتونست دست های لرزونش رو مخفی کنه، عروسک خرگوشش رو تو اغوش فشرد:

_ من چند بار شاهزاده و قورباغه رو نگاه کردم تا بیدار بشی. دیگه داشتم نگران میشدم.

یول کلافه از جواب بی ربط پسرش، سعی کرد به اطراف نگاه کنه. توی اتاق بکهیون بود. اون یه چادر برای خودش درست کرده بود که پر از عروسک و چیزهای کوچیکی بود که دوست داشت. اون ها توی گنجینه ی بکهیون نشسته بودن.
دست هاش با طنابی که نمیدونست از کجا امده، بسته شده بود. پاهاش هم.

_ دوست داری یه بار دیگه بذارمش تا با هم ببینیم؟ اینجا همه چی هست. اصلا...اصلا نیازی نیست ازش بریم بیرون. مگه نه؟ هرچی بخوایم هست.

یول فقط نگاهش کرد. بکهیون اب میشد. عرق کرده بود و سیاهی چشم هاش بین قطره های اشک متزلزل میشدن. لب هاش رو بهم فشرد و لبخند بزرگی زد که باعث شد اشک ها روی گونه هاش سرازیر بشن:

_ تو از دستم عصبانی نیستی مگه نه؟ فقط چند شب بیدار بودی و گفتم یکم کمکت کنم بخوابی. الان که بیداری همه چی مرتبطه. ما پیش هم دیگه ایم. من پیش تو ام ددی.

مرد هنوز ساکت بود. برای اثر دارو بود یا اون همیشه انقدر مبهم نگاه میکرد...سد تظاهر برای لحظه ای شکست و هیون با صدایی که از شدت فشار اهسته شده بود زمزمه کرد:

_ میشه بغلم کنی؟

چانیول طوری که انگار هرگز بیهوش و بسته نشده، لبخند کمجونی زد. همون کافی بود. فقط یک نفس کافی بود و بکهیون محکم پدرخوانده اش رو تو اغوش گرفت. طوری صورتش رو به سینه اش میچسبوند که انگار میخواد باهاش یکی بشه. با پوست خوشبوش. با چشم های بیحالش و لب های درشت بوسیدنیش.

اون نمیخواست یول ترکش کنه. نمیخواست ددی پیش بچه ها بره. اون ها قول داده بودن که تا ابد کنار هم بمونن. بکهیون نمیدونه ابد کجاست. شاید یک بار که هنگام رقص به چشم های ددی خیره میشد، نیرویی مثل سیاهچاله از درون اون مردمک های تیره ی مجذوب کننده، میبلعیدنش. روحش رو تو خودشون حل میکردن و زندگیشون همون لحظه متوقف میشد. از اون دو فقط یه هم اغوشی نرم میموند و نگاهی خیره که هرگز از بین نمیرفت.

ɪ'ᴍ ɴᴏᴛ ᴀ ᴘɪᴇᴄᴇ ᴏꜰ ᴄᴀᴋᴇNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ