غم فروش

499 124 19
                                    

اونروز قرار بود روز خوبی باشه. بکهیون این رو زمانی فهمید که صبح بین یه عالمه حشرات سبز زیبا و فرفره ها بیدار شد. روی برچسب هایی که دور تخت و دیوار چسبونده بود، دست کشید. روی برچسب ملخ با چشم های درشت و پاهای ظریف.

افتاب از بین روزنامه هایی که فعلا به جای پرده روی پنجره ها چسبونده بود، داخل اتاق امده بود. قدم های لخت و بیحالش رو سمت آینه کشید. دسته های سبز بین رشته های مشکی موهاش بهم ریخته بود. به ارومی شونه اش کرد و بالای سرش بستشون. یاد مردی افتاد که موهای فرزندش رو توی جنگل کاج میبست. مرد بوی بیسکوییت نارگیلی میداد و عرق ناشی از اضطراب.

سعی کرد اروم باشه و کش مو رو کنار انداخت. همین خوب بود. همین مدل آشفته رو بیشتر دوست داره. تو آینه لبخندی به خودش میزنه. به پارک بکهیونی که نسبت به سال قبل کمی قد کشیده و این اندامش رو لاغر تر نشون میده. بدون هیچ قوس و حالت خاصی. با چند خال کوچیک روی پوستش. همه اشون رو زیر لباس بافتنی گشادی که از اتاق پدرناتنی سابقش برداشته، پنهان میکنه. میخواد فقط به این فکر کنه که همه چیز مرتبه. اگه کوله ی حاوی وسایل چانیول رو بیشتر زیرتخت سر بده تا چشمش بهشون نیفته، بهتر هم میشه. البته قبلش، گوشواره ای که شبیه چشم بود رو از داخل کوله برمیداره تا به گوشش اویزون کنه. گوش های چانیول سوراخ نبود و هیون نمیدونه چرا اون رو تو اتاقش نگه داشته.

سر و صدای خفیفی از بیرون میاد. یه صحنه ی تکراری اونجا منتظرشه. گایونگ و سهون تو یه سکوت خوابالود وسایل صبحانه رو اماده میکنن و فقط صدای ظرف ها شنیده میشه با اخبار صبحگاهی از تلوزیون. اینکه به حضور بینشون عادت کرده، احساس گرمی بهش میده. هیچ چیز بخصوصی راجع بهشون وجود نداشت. یه خانواده عادی. اونا باعث میشدن هیون کمتر بابت دور انداخته شدن توسط پدر و مادر واقعیش، احساس نفرت بکنه.

افتاب کمرنگ صبحگاهی از بین پرده های سفید رنگ و قدیمی اشپزخونه روی میز صبحانه افتاده که بکهیون رو دوباره خوابالود میکنه و به چشم های باریکش هاله ای از عسلی میده. یه جفت باریکه ی بداخلاق عسلی با مژه های کوتاه دورش. احساسات منفی روز قبل کمتر به نظرش میان. ناخوداگاه فکرش سمت جلسه تراپیستش میره. تنها دلیلی که هیون شب قبل روی مبل چرمی رو به روی پیرمرد روانشناس نشسته بود و سعی میکرد دربرابر گورشکافی خاطرات و روحش سکوت کنه، منیجرش بود. خانم میدوری معتقد بود هیون باید برای مدتی اون جلسات رو تحمل کنه.

نه چون مشکل خاصی داره. فقط به این خاطر که از نظر طرفدارهاش قابل درک نبود که یه نویسنده مشهور و جوان از میتینگ و مراسم ها فراریه، توی مصاحبه ها جواب های از پیش تایین شده میده و هیچ دوستی نداره. اون حتی بخاطر ساکت کردنشون یه اکانت توی فضای مجازی ساخته بود. هرچند که منیجرش، خانم میدوری میگفت اینکه فقط یه عکس از قهوه صبحانش که حتی نمیخواست بخورتش رو توی صفحه اش بذاره کافی نیست.

ɪ'ᴍ ɴᴏᴛ ᴀ ᴘɪᴇᴄᴇ ᴏꜰ ᴄᴀᴋᴇTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon