همه ی ادم های خوب

738 189 21
                                    

این پنجمین باری بود که توی نیم ساعت، بکهیون پوست لبش رو میکند و نگاه منتظرش رو به در میداد. بارون به تازگی بند امده با اینحال اسمون خاکستری باقی مونده بود.

_ فکر میکنی اونا اونجا چیکار میکنن؟

هیون از قورباغه کوچیکش پرسید و پاهای کوتاهش رو تکون داد تا تابی که روش نشسته بود حرکت کنه. صدای جیر جیر اهسته ای ازش بلند میشد با اینحال هیون اهمیت نمیداد. به قورباغه اش زل زد اما اون فقط گلوش رو باد کرد و پلک زد. لیلی جوابش رو نمیداد اخه اون دختر بداخلاقی بود و همیشه دهن سبز بزرگش حالت منحنی رو به پایین داشت. بک اسمش رو از روی معلمش انتخاب کرده بود. اون هم یه دهن خمیده و بدعنق داشت.

هیون از لب های بدعنق خوشش نمیاد. از لب های خودش هم. گاهی تو اینه بهشون خیره میشه و فکر میکنه بهتر میشد اگه بیشتر لبخند بزنه. اون لبخند های قشنگی داره. اما ناخوداگاه لب هاش به حالت عادی خودشون برمیگردن. مغزش خوشحاله اما لب هاش دوست ندارن بخندن. برعکس ددی.
بکهیون چندبار دیده بود مغز ددی عصبی به نظر میاد ولی خودش میخنده.

دوباره لب هاش ترش و بداخلاق بهم فشرده میشن. ارزو میکنه کاش ددی زودتر برگرده. با نوک انگشت سر کوچولو و زبر لیلی رو نوازش میکرد و دلشوره شبیه بچه های کوچیک و تخس یتیم خونه اشون، تو شکمش پیچ میخورد. اون به محیط های خانوادگی عادت نداشت. میخواست به خونه برگردن و باهم نقاشی کنن.

پاهاش رو تو شکمش جمع کرد و لیلی رو تو بغلش فشرد. صدای پایی رو میشنید که طرفش میان. مردمک ها خودشون رو بالا کشیدن تا از پلک های پف کردش اطراف رو ببینن.

_ منو فرستادن تا بگم بیای داخل. اونا کارت دارن.

هیون توجهی بهش نکرد. پسر حدودا همسن خودش بود و لباس های تیره و رسمی اش هم نمیتونستن اون چهره ی کک و مکی مسخره رو پنهان کنن. اون به هرحال یه احمق کوچولو بود.

_اوه تو یه قورباغه داری..بده ببینمش.

قد دیلاقش رو نزدیک کرد و هیون با اخم قورباغه اش رو بیشتر بغل گرفت:

_ لیلی از غریبه ها بدش میاد.

اینبار پسر هم ابرو هاش رو توهم برد:

_ نمیخوام اذیتش کنم. اینجا همه ی ما خانواده ایم. فقط تویی که غریبه ای پسر. میدونی راجع بهت چیا میگفتن؟

بکهیون جوابی نمیده و لیلی رو ناز میکنه. انگشتاش حرصی و عصبی ان. اون هم یه پارکه! اما فقط خودش و ددی و لیلی. دوست نداره جزو اهالی این خونه باشه.
میخواد بلند شه و پیش ددی بره که پسر ناگهانی به دستش حمله میکنه تا لیلی رو بگیره:

_ گرفتمش! هی نگاهش کن. مثل خودت چاق و زشته.

هیون چند ثانیه فقط نگاهش کرد. پسر پوست رنگ پریده و چشم های ریز عبوس داشت با بینی پفکی. لیلی رو با حالت چندش از پاش گرفته بود. ددی گفته بود مودب باشه. البته که هیون میخواست بهش گوش بده. اون ددی رو ناامید نمیکرد.
چند بار دندون هاش رو روی هم فشرد و رونش رو نیشگون گرفت تا اون پاهای سرکش به حرف بکهیون و ددی گوش بدن و با اون پسر احمق دعوا نکنن. اما اون ها نافرمان تر از بکهیون بودن و حتی گاهی میخواستن از دست ددی هم فرار کنن.
هیون پاهای بی ادبش رو دوست نداره.

ɪ'ᴍ ɴᴏᴛ ᴀ ᴘɪᴇᴄᴇ ᴏꜰ ᴄᴀᴋᴇDonde viven las historias. Descúbrelo ahora