قصر آبنباتی آقای پارک

328 118 11
                                    

ماشین با هر بار رد شدن از روی دست انداز ها تکون خفیفی میخورد و باعث میشد پسر خوابیده روی صندلی کنار راننده، اخم بداخلاقی بین ابروهاش بیاره و به سختی پلک بزنه.

هوا تقریبا روشن بود و میتونست صدای اهسته موسیقی کلاسیک درحال پخش رو بشنوه. کم کم مغز خسته اش هوشیار میشد و به یاد میاورد شب قبل با ددی رفته بودن شهربازی.
صاف نشست و دستش رو به صورتش کشید تا خودش رو مرتب کنه اما فقط باعث شد ته مونده گریم روی پوستش بماله. بخاطر جنس ارزون قیمتی که توی شهربازی استفاده میکردن، از قورباغه ای که روی صورتش کشیده بود فقط یه هاله سبز کمرنگ روی گونه هاش مونده و سرخی لب هاش که حالا ازش ردی تو امداد گوشه لبش دیده میشه.

_ کجا داریم میریم؟

از مرد کنارش که تا اون لحظه توجهی بهش نکرده بود، پرسید. ددی عزیزش متشخص و اروم بود. میدونه از اون قرص ها خورده که برای مدتی بهش حالت سرخوشی و تمرکز میدن. اروم نگهش میدارن..

_ به موقع بیدار شدی عزیزم. رسیدیم خونه.

این حرف باعث شد چشم های هیون با اشتیاق و کمی دلهره گرد بشه و به اطراف نگاه کنه. به ماشین جدیدی که با فولکس دوست داشتنیش معاوضه کرده بودن، عادت نداشت. به محله ها و شهر نااشنا هم همینطور...اما ددی اونجا بود و همین برای تحمل همه چیز کافی به نظر میرسه. لحظه ای با خودش فکر کرد اصلا چرا انقدر به اون مرد وابسته هست...هیچ دلیل منطقی پشتش نبود.

_ باید رنگ موهات رو عوض کنی پرنسس. خیلی تو چشمن. اه هرچند که خیلی دوستشون دارم...

مرد بی خبر از افکار پسرش، با ناراحتی اغراق شده ای خم شد و صورتش رو تو موهای نیمه کوتاه هیون برد. بکهیون حس کرد با نفس های گرم مرد روی پوستش، چیزی تو دلش لرزید و گونه هاش زیر رنگ سبز گریم، هاله ای از صورتی گرفت. لعنت به این مرد که افکارش رو نقض میکرد. اون زیبا بود. اون مرد مجنون همه ی منطق ها رو رد میکرد و گوشه ای از قلب پسر کوچولوی بیچاره اش جا میگرفت. شاید هم چانیول تمام قلبش بود.

با لبخند کمرنگی گونه ی ددی رو بوسید و باعث شد یول چشم هاش رو باز کنه و حالت حزن انگیزش رو به نگاهی مبهم بده.

_ اگه خیلی دوستشون داری میتونم با کلاه برم بیرون؟

چان فقط سکوت کرد و پسرش رو دوباره بغل گرفت. بره بیرون؟ و یول با ناامن ترین شکل ممکن که ناشی از ذهن بیمارش بود، به تن پسرش چنگ زد تا بیشتر به خودش بفشاردش. کاش هیون یکی از توهم هاش بود. یه قورباغه کوچولو که جدیدا کنار آدام می ایستاد و نگاهش میکرد.

بک با حس له شدن بین بازوهای مرد، درحالی که یه طرف لپش بخاطر چسبیدن به شونه چانیول برامده شده بود خندید و سعی کرد تکون بخوره:

_باشه باشه رنگشون نمیکنم انقدر فشارم نده. میخوای لهم کنی؟

_ اگه زیاد به خودم فشارت بدم یکی از توهم هام میشی؟ البته اگه همین الانش هم نباشی...من نمیفهمم. اونا میگفتن ادام توهمه. فاحشه توهمه و من دیگه تشخیص نمیدم کی درست میگه و چی واقعی نیست. تو هم اون سایه ها رو میبینی؟

ɪ'ᴍ ɴᴏᴛ ᴀ ᴘɪᴇᴄᴇ ᴏꜰ ᴄᴀᴋᴇDonde viven las historias. Descúbrelo ahora