پسری که کهکشان رو بلعید

889 212 28
                                    

چانیول خوشحال بود. لب هاش با حالت هیستریک بهم فشرده شده بودن و نجوایی شبیه یه آواز سرخوش بیرون میداد. پاهاش برای اونطور مچاله شدن کنار دیوار، زیادی بلند بود اما اقای پارک مشکلی با زانو درد شدید نداشت. توی دفترش با مداد شمعی صورتیش نقاشی میکشید. لباس پرنسس کوچولوش رو رنگ میزد و هر از گاهی عرق صورتش رو پاک میکرد اما فایده ای نداشت. بهرحال روی دفتر میچکید.

شاید از چکیدن قطره عرق روی دفترش عصبی بود. شاید از دیوار های زرد و نمناک و شاید از صدای خفه عق زدن بکهیون.

_صورتت رو نمیتونم ببینم عزیزم.

و بک با وجود درد نسبی، سرش رو بالا اورد و لبخند زد. یه لبخند رنگ پریده از پرنسس کوچولوش. چه اهمیتی داشت اگه پرنسس داستانش یه دختر زیبا و خوشحال از قلعه های اعیانی نبود. اون بکهیون بود. پسر نوجوان یتیمی که اغلب توی سکوت به پدر ناتنیش نگاه میکرد.

درست یادش نمیاد اخرین وعده ای که خورده چی بوده اما میدونه که حتما مسموم یا تاریخ مصرف گذشته بوده. هر چی که بود...به نظر نمیرسید چان از حال بد عروسک کوچولوش ناراضی باشه.
ددی یه نویسنده ی خوبه. و برای اینکه یه نویسنده خوب باقی بمونه نیاز به کمی کمک داشت. اون مرد متشخصیه. هیون به یاد میاره کف کفش مرد به صورتش فشرده میشد:

"میدونی که پرنسس من شیرینی دوست داره. مگه نه؟ همه ی پرنسس ها دوست دارن. توهم دوست داری. چون یه شاهزاده ی قشنگی عزیزم."

هیچکس دوست نداره به حد مرگ کیک بخوره. اما بکهیون حق انتخاب زیادی نداشت وقتی که پاشنه کفش ددی قشنگش طوری روی شکم و باقی نقاط بدنش فرود امده بود که میتونست طعم خون رو لا به لای شیرینجاتش حس کنه. خامه های رنگی توی دهنش ماسیده بودن و به سختی میتونست قورتشون بده. بزاق و خامه و خون از گوشه لبش سرریز میکرد و کثافتی از ترکیبشون به طور تاسف باری از دهنش روی زمین میریخت.

مرد نویسنده شب قبل برنامه اشپزی نگاه میکرد. طرز تهیه ی خوراک جگرغاز. حرفی راجع بهش نزد اما بکهیون میدونست زمانی که به اجبار توی حلقش کیک فرو میکنه به چه چیزی فکر میکنه. اون ددی رو میشناسه. حتما توی ذهنش با خودش حرف میزد و برنامه تلوزیونی دیشب رو تکرار میکرد. پیرمردی که غاز هاش رو توی قفس تنگ انداخته تا حرکت نکنن. و به اجبار معده اشون رو با غذا پر میکنه...

چشم های غاز ها پر از خشم بودن. اما بکهیون با ابروهای خمیده و چشم های خیس، دهنش رو باز میکرد تا از دست ددی کیک بخوره. لب های هیون عاشق ددی بودن. فقط برای اون مرد بلندقد لبخند میزدن و میبوسیدنش. برعکس چشم های احمقش که با دیدن ددی، هاله ای از اضطراب توشون موج میخورد. با اینحال باز هم نمیدونه چرا نمیخواد از پیش مرد بره. اون دوست داره کنار هم وقت بگذرونن. روی پاهای مرد بشینه و اجازه بده موهاش رو شونه بزنه. با اون مدل موهای موردعلاقه ی خودش.

ɪ'ᴍ ɴᴏᴛ ᴀ ᴘɪᴇᴄᴇ ᴏꜰ ᴄᴀᴋᴇOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz