اشک های البالویی

2.1K 307 31
                                    

مهمانی چای...بکهیون همیشه این رو دوست داشت. جوراب ساق بلندش رو بالا کشید تا کبودی بزرگ روی رونش کمتر بهش نگاه کنه.

روی صندلی قشنگش جابجا شد و قوری تپلی که بهش لبخند میزد رو با ظرافت یه پرنسس برداشت تا برای مهمان هاش چای بریزه. یه فنجون برای عروسک بیجانی که روی صندلی نشسته و گردنش سمت شونه ی پنبه ایش، کج شده.
فنجون بعدی برای خودش و اخری، جلوی ددی سر خورد. مرد قد بلندی که تمام مدت بهش خیره بود.

اون حق داشت که نگاهش کنه. اخه بکهیون زیبا ترین دارایی چانیول بود. یه پسر کوچولو که خودش رو ناشیانه و بد ارایش کرده بود. لبخند شیرین و پوستی که بخاطر اضطراب عرق داشت. هیون با اخم از نگاه خیره مرد، به لب هاش اشاره کرد.

چانیول با چشم های درشت قرمز، لب های پسر ناتنیش رو نگاه کرد‌.

_چیکار کنم عزیزدلم...دوست داری ببلعمشون؟ این گیلاس های کوچولو. میخوام لهشون کنم تا نرمیش بیاد زیر انگشتام و اب گیلاس قرمزت دستمو خیس کنه. میخوای ددی از لب هات کیک درست کنه؟

سر انگشت های بلند چان طوری روی صورتش فشرده میشدن که انگار میخواد پوست رو بشکافه و لایه های عمیق تری از فرزند عزیزش رو کشف کنه. فقط پوست ارایش شده و قشنگش کافی نبود. چانیول همه اش رو میخواست. صورتش رو بویید. بوی گیلاس میداد. عطر عرقی که به خاطر ترس روی تنش نشسته بود و ازش یه عروسک انسانی زیبا میساخت. دلش میخواد ذره ذره اش رو ببلعه. پرنسس جوان عزیزش تنها کمی بیشتر از دو دهه زندگی کرده بود با اینحال احساسات عمیقی داشت و یول مشتاقانه میخواست پوستش رو فشار بده تا شاید ذرات عواطف قشنگش از منافذ پوستیش بیرون تراوش کنه. شبیه عطر یه شکوفه ی پژمرده‌. دسته گلی که زیر پا له شده.

_لبخند ددی! گفتم موقع مهمونی چای باید لبخند بزنی.

هیون غر زد و لب های چان به ارومی شکل لبخند به خودش گرفت. به عضلات صورتش فشار اورد و دندون هاش رو بهم چفت کرد تا حالتی که بکهیون میخواست رو روی چهره اش درست کنه.
بک با رضایت سر تکون داد و بلند شد تا کیک عصرونه رو ببره. بافت اسفنجی زرد رنگ به نرمی زیر چاقو برش خورد و البالوهای داخل کیک رنگ سرخی رو پس داد.

با احتیاط از کیک داخل بشقاب گذاشت. یه تیکه اش رو با چنگال جلوی لب های ددی گرفت که هنوز شبیه خنده مونده بود. مرد نگاهش رو از بکهیون نمیگرفت. بخاطر بیخوابی رگه های قرمز توی چشم هاش دیده میشد و هیون اون مویرگ های کوچولو رو دوست داره. لب هاش رو جلو برد تا لمسی لطیف و کمی دردناک روی یکی از اون مویرگ های دوست داشتنی بذاره و مژه های بلند مرد رو لیس بزنه. چانیول حتی پلک نزد. اون به درد اعتقاد داره. از بدو تولد تا مرگ، درد زنده و غیرقابل جایگزین ترین حس بشریته. و یول با غریزه اش مخالفت نمیکنه تا وقتی این درد از جانب پرنسس دلبندشه.

_ خودم درستش کردم! خوشت میاد ددی؟

بدون اینکه نگاهش رو از هیون بگیره، قرص هایی که داخل کیک ریخته شده بود رو قورت داد. حتی براش مهم نبود داخل کیک البالویی پسرش، توهم زا دیده میشه. موهاش رو ناز کرد و یه تیکه از کیک رو هم بین لب های باریک هیون برد.

البالو ها زیر دندون های پسر عزیزش میرقصیدن و خون شیرینشون تا روی چونه اش سرازیر میشد. چان احساس سرگیجه داشت و حس میکرد جزئی از بدن بکهیون شده. تپش های قلبش رو حس میکرد. سریع بودن. اون کوچولوی دوست داشتنی به چان لبخند میزد و ازش میترسید.
تو اغوش میگرفت و قلبش از وحشت له میشد.
بک به قدری عاشق ددی بود که گاهی از داشتنش گریه میکرد.

و چانیول هم پسرش رو دوست داشت.‌انقدر که میخواست ببلعش. گوشت پوست خون. هرچیزی که به عروسک قشنگش مرتبط بود. بکهیون برای تنفس هوای الوده دورشون، زیادی زیبا بود.
پوست سفید پر از جای زخم و کبودی. نفس های گرم و لب هایی با یه خنده ی سرخ. چشم های مضطرب و دست هایی به ظرافت یک گل.

بکهیون زیبا بود و چانیول شبیه مجنونی بی اراده، تنش رو نفس میکشید. ذره به ذره عطر هوس انگیزش رو.
خونه ی پارک جای قشنگی بود. پر از شیرینی ها و کیک ها و رقص های شاد. پر از خنده و رنگ. چه اهمیتی داشت اگه گاهی لا به لای صدای خنده، جیغ و ناله هم شنیده بشه. لای شیرینی ها، توهم زا یا مواد فاسد جا بگیره و روی لبخند ها، چند قطره ی کوچیک اشک سر بخوره. بکهیون ددی رو دوست داره حتی اگه توی توهم ناشی از مخدر توی کیک البالوییش، ددی رو شبیه به یه هیولا ببینه. شبیه یه گرگ. شبیه هرچیزی که میتونه هیون رو نابود کنه.

دستش رو دور شونه های پهن هیولای سیاه میذاره و میخواد باهاش برقصه. حس میکنه از شدت وحشت میتونه کل وجودش رو بالا بیاره ولی فقط لبخند میزنه. سرش گیج میره. انگار همه جا سیاه میشه. توی اغوش چانیول فرو رفته. توی دنیای نقاشی های خط خطی و بچگانش فرو رفته. خط های نامرتب کشیده شده با مداد شمعی توی هم وول میخورن و بکهیون رو شبیه یه کرم کوچیک توی تار عنکبوت گیر میندازن. یول اونجاست. هیولای سیاه اونجاست.

کرم کوچیک بلعیده میشه با لبخند اشک الودی که لب هاش رو ترک نمیکنه.

.......

روز بخیر❤ این پارت کوتاه و شبیه مقدمه بود که باهاش اشنا بشید. تقریبا متوجه شدید که چجور فضایی داره. هرچند که بیشتر حالت روزمره و شخصیت محور داره ولی خب همه ی اینا با محوریت جنونه پس اگه باعث ازارتون میشه متوقفش کنید و اگه دوست دارید ادامه اش بدید، به ریدینگ لیستتون اضافه اش کنید و مراقبش باشید تا پارت بعد و شروع اصلیش، کنار هم باشیم:>

ɪ'ᴍ ɴᴏᴛ ᴀ ᴘɪᴇᴄᴇ ᴏꜰ ᴄᴀᴋᴇDonde viven las historias. Descúbrelo ahora