طغیان هیولاها

597 172 63
                                    

_ تو همیشه زیاد سخت میگرفتی مامان. من میدونم اون عادی نیست ولی...

_ بخاطر همین سخت گرفتن بود که تونستم این خانواده رو بدون پدرت نگه دارم. چانیول اینجا میمونه.

پسر خردسال کمی دور تر از اتاق مادربزرگ نشسته. میتونه بشنوه که اون ها چی میگن. اون میتونه اریگامی درست کنه یا به تنهایی مراقب سگ کوچولوش باشه. چانیول پسر باهوشیه. انقدر که گاهی چیزهایی رو میبینه که بقیه متوجه نمیشن. هرچند که از نظر پیرزن داخل اتاق، این یه نقص به حساب میاد. اون باید در شان خانواده ی پارک ها رفتار کنه درحالی که یول حتی نمیتونه اون فامیلی رو به زبون بیاره.

مامان میگفت اون متفاوت به دنیا امده. یول اهمیتی نمیده. اون سطح عواطف و روابط اجتماعی خیلی پایینی داره و با وجود سنش هنوز نمیتونه حرف بزنه.

تصاویر باهم مخلوط میشن و به یاد نمیاره چطور داخل اتاق امده. نفسش به سختی بالا میاد. انگار کرک های قهوه ای و بامزه ی سگش حلقش رو مسدود کردن. انگار سگ کوچولو دوست نداشته که چانیول با قیچی موهاش رو کوتاه کنه. تقصیر اون نبود که فکر میکرد سگش داره میخنده. فکر میکرد اون فقط از حرکت قیچی رو بدنش قلقلکش میاد. اما وقتی مامان امد و به کنار هولش داد، چان متوجه شد سگ کوچولو دیگه نمیتونه باهاش بازی کنه چون چند زخم بزرگ برداشته و یکی از چشم هاش کور شده.

تنگی نفس شدید باعث میشه چشم هاش رو باز کنه اما نمیتونست چیزی ببینه. جسم نرمی به صورتش فشرده میشد و راه تنفسیش رو میبست. دست و پا میزد و به سختی نفس میزد. خودش رو محکم روی تخت تکون داد. و درنهایت تونست ببینه.
مادربزرگ بالشتی رو به صورتش میفشرد. تصاویر باهم ادغام شده بودن. چانیول هر لحظه بیشتر به خفگی نزدیک میشد و اخرین چیزی که دید، یه پسر نوجوان بود.

یه پسر ریز جثه که سعی داشت بکشتش. اون دیگه مادربزرگ نبود. اون بکهیون بود.
........

خونه ساکت بود. شب قبل بیشتر مهمان ها رفتن و چانیول میتونست احساس ارامش کنه. پیش خودش گفت که چقدر سکوت رو دوست داره درحالی که تند تند وسایل بکهیون رو از روی زمین جمع میکرد.

_اون مادربزرگ نبود. من میدونم نیست. اون فقط یه کرم کوچولو و بی ازاره که میتونم هروقت بخوام زیر پاهام لهش کنم. خواب های لعنتی...

_ میخوای برگردی؟

یول با خودش حرف میزد. اغلب انجامش میداد. اون و ادم های توی وجودش یه جلسه تشکیل میدادن تا ببینن چرا یول نمیتونه شبیه بقیه رفتار کنه. چرا اون خواب ها رو میبینه و چرا از بکهیون کوچولوی عزیز ترسیده. اما اون ها فقط بیشتر یول رو دچار نشخوار فکری میکردن. اون ها مدام خاطرات رو ورق میزدن. به دیواره های مغزش چنگ میکشیدن و چانیول رو به گریه مینداختن.

مابین جلسه ی ذهنیش راجع به کابوس شب قبل، انتظار شنیدن صدای مضاعف رو نداشت و ناخوداگاه چند قدم عقب رفت. پدرش به چارچوب در تکیه زده بود و نگاهش میکرد. به خودش نه. به پوست عرق کرده اش. به مردمک های متلاطم و موهای نامرتبش. با اون حالت همیشگی. چشم های نافذ پدر روح چان رو سوراخ میکرد. انگار که میشنید اون نگاه داره نعره میزنه که تو هرگز عضوی از خانواده من نبودی. سعی کرد اهمیت نده و دوباره خم شد تا لباس های پسرش رو جمع کنه.

ɪ'ᴍ ɴᴏᴛ ᴀ ᴘɪᴇᴄᴇ ᴏꜰ ᴄᴀᴋᴇOnde histórias criam vida. Descubra agora