Teaser🪖

312 41 6
                                    

داستانی در دهه ۹۰ میلادی، در هیاهوی جنگ قدرت‌های داخلی در کشور!

در این میان دو شخص از دو حزب مخالف، تصمیمی قاطعانه برای جنگیدن در راه اعتقادات خود می‌گیرند...
در این راه، پیروزی از آن کدام جبهه است؟ اگر در میان آن جنگ، جنگی دیگر نیز با تشعشعات نفرت و دشمنی میان آن دو شخص در بگیرد، نتیجه چه خواهد شد؟

سربازی که در جریان یکی از این حملات، به دنبال شکست سپاهش، اسیر دشمنانش می‌شود...
سرنوشت اسیران دشمن چیست؟
مرگ!
اما... فرمانده جوان و خونسرد ارتش دشمن، که به شدت به یک پزشک جوان نیاز دارد، جان او را می‌بخشد تا درمانگر ارتششان شود...
نهایت این اسارت چه می‌شود...؟
زندانی تا ابد؟
آزادی؟
یا چیزی که حتی...
فکرش را هم نمی‌کردند!

════════❤️‍🩹══

↲ بخشی از متن🎐

در حالی که چشـمانش وحشی و ترسناک شده بود، با انگـشتی که رویِ ماشـه بود گفت:
‴این یکی. این مثل یه بار اضـافه‌س، نیازی به زندگی کردن نداره!‷

صداهایی که در ذهـنش می‌پیچید به او می‌گفت: ‴بـدو، به هیچ‌وجه به عقب نگاه نکن. خودت رو نجـات بده.‷ صداها فریاد مـیزدند.

اما ناگهان شخصی با صدایی خشـن گـفت:
‴بـلنـد شـو!‷

وقت تلف نکرد، با اطاعت از دستـورات فرمانده، پاهای تاب‌خورده خود را مجـبور بـه همکاری کرد و در همان حال با خود زمزمه کرد: ‴سگــِ ولـگـرد!‷
و باور داشت که فرمانده صدای او را نمی‌شـنود.

ولی متـأسفانه، صدای ساییدن دندان‌هایی که از فک فشرده‌ی فرمـانــده می‌آمد، برعکس این را ثابت میکرد.

↲ به زودی با ترجمه مترجمین خوب چنل فراز فیکشن ییجان✨️

↲منتــــظرش باشیـــــد🔥

「𝐇𝐞𝐚𝐥 𝐓𝐡𝐞𝐬𝐞 𝐁𝐚𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐒𝐜𝐚𝐫𝐬␋𝐁𝐉𝐘𝐗」Where stories live. Discover now