Chapter「𝟷𝟶 」

90 15 0
                                    


چپتر دهم: «فکر کردن به آنچه در حال گذر است»
════════❤️‍🩹══

یک هفته بعد، وانگ ییبو در یک صبح آرام اما غیرعادی، به روی تختش در حال استراحت کردن بود.
یک پایش را بر روی پای دیگرش ضربدری قرار داده بود، مدادی در دست داشت و چشمانش از شیائو جان، به سمت دفترچه طراحی کوچک در دست دیگرش می‌چرخید و طرح کلی فک شیائو جان را به صورت منحنی روی کاغذی کاهی می‌کشید.
مثل اکثر روزها، شیائو جان روی چهارپایه کنار پنجره نشسته بود، به بیرون خیره شده بود و در سکوت به کوه‌ها نگاه می‌کرد.
وانگ ییبو گاهی به این فکر می‌کرد که در این مواقع چه چیزی در ذهن این پیرمرد می‌گذرد. ممکن بود شیائو جان دلتنگ خانه شده باشد؟

شیائو جان به او گفته بود که در چونگ چینگ؛ شهر کوه‌ها،
زندگی می‌کند. وانگ ییبو یک بار در نوجوانی از آن شهر دیدن کرده بود. آن مکان واقعا مطابق با اسم خود بود.
اگر قبل از پایان جنگ کشته نمی‌شد، ممکن بود یک بار دیگر برای یادآوردن خاطراتش، از چونگ چینگ دیدن کند.
شیائو جان سرش را به سمت چپ چرخاند. نفس وانگ ییبو در حالی که طراحی جزئیات فرورفتگی لب‌های کمی باز شده‌ی شیائو جان را ادامه می‌داد، بند آمد. مردمک چشم‌هایش در اطراف پوستِ ظریف و چروکیده کنار چشمش تکان خورد.
پیرمرد، جذابیتی داشت که هم مردان و هم زنان را اغوا می‌کرد.
وانگ ییبو این را پیش خودش اعتراف کرده بود. جای تعجب داشت که شیائو جان زنی نداشت تا با او بخوابد و عشق بازی کند.

شیائو جان روی صندلی جابه‌جا شد و دستانش را دراز کرد. آماده بلند شدن بود، وانگ ییبو اخم کرد. انگشتانش سریع‌تر کار کردند و سعی کرد تا جایی که می‌تواند قبل از اینکه شیائو جان بایستد، تک‌به‌تک خصوصیت‌های زیبای شیائو جان را روی کاغذ بیاورد.

اگرچه نمی‌دانست که چه چیزی او را وسوسه کرده تا شیائوجان را بکشد، اما صداهای داخل ذهنش به او می‌گفتند که این ربطی به خود شیائو جان دارد، زیرا جانش را زمانی که در آستانه مرگ بود نجات داده است.

اگرچه او از اعتراف متنفر بود، اما جانش را مدیون شیائو جان بود، چیزی که هرگز نتوانست آن را جبران کند. بنابراین این که بخواهد طرحی از ظاهر آن مرد بکشد برای او چندان عجیب به نظر نمی‌رسید. به هر حال روزی فرا می‌رسید که شیائو جان می‌رفت. چه در مرگ و چه در آزادی! حداقل در آن صورت، یک عکس برای به یاد آوردن او کافی بود.

وقتی شیائو جان ایستاد و عینکش را کمی به سمت بالاتر کج کرد، وانگ ییبو با تاکید و اصرار گفت: «تکون نخور!»

شیائو جان که گیج شده بود، اخم کرد، «هاه؟»

قبل از تکان خوردن لب بالایی شیائو جان، با لحنی دستوری گفت: «برگرد به صندلی!»

«این چه کاریه که داری انجام می‌دی؟»

وانگ ییبو جواب داد: «طراحی می‌کنم.»

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Mar 12, 2023 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

「𝐇𝐞𝐚𝐥 𝐓𝐡𝐞𝐬𝐞 𝐁𝐚𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐒𝐜𝐚𝐫𝐬␋𝐁𝐉𝐘𝐗」Donde viven las historias. Descúbrelo ahora