⇚چپتر اول: «بوی مرگ!»
════════❤️🩹══فرماندهانِ نظامی در مقرهای جمهوری کومینتانگ از تمام سربازانی که ثبتنام کرده بودند، خواستند که قبل از اعزام به میدان جنگ، برای چهارده روز آموزش ببینند. گرچه چهارده روز زمان کافی برای آموزش نظامی اولیه نبود، اما از آنجایی که سربازان جنگی کومینتانگ مثل مگس در میدان جنگ یکی پس از دیگری بر زمین میافتادند، این کار باید صورت میگرفت.
مرکز فرماندهی قول داده بود که این آموزش نظامی، با توجه به زمان کمی که داشتند، وحشیانه و سخت باشد. استراحت صرفا تجمل و زمانی برای عیاشی در گذشته بود.
سربازان به سختی آموزش میدیدند و آماده میشدند. یاد میگرفتند چگونه با استفاده از یک اسلحه، تیراندازی کنند، بجنگند و از خود دفاع کنند.
همچنین میآموختند که چگونه از چاقوهای رزمی، برای دفاع شخصی و شکار کردنِ غذا برای خودشان استفاده کنند و در عین حال، چگونه در شرایط سخت آبوهوایی مقاومت کنند و زنده بمانند. شیائو جان همهی اینها را میدانست و حتی انتظار بدتر از اینها را نیز داشت.
دکتر جوان گمان میکرد که خود را برای اتفاقاتی که قرار بود رخ بدهد آماده کرده، اما زمانی که وَن ارتشی به یکی از اردوگاههای نظامی ارتش کومینتانگ رسید، در حالی که به سختی تودهای که راه گلویش را بسته بود قورت میداد، نتوانست مانع درشت شدن چشمانش نشود.
وقتی وَن متوقف شد و مردان یکییکی شروع به پریدن و بیرون آمدن از آن کردند، شیائو جان نفس عمیق و سنگینی کشید. قصد داشت خودش را آرام کند، اما با رسیدن بوی گوشت گندیده و سیگار به مشامش، چشمانش خیس شد.
ضروریات بهداشتیِ کمپ نظامی، نامناسب بود. سیمهای خاردار کج شده بودند، انتهای لولههای آب زنگ زده بودند و شیائو جان با بررسی سریع آن محلِ کثیف و تأسفآور، تقریبا مطمئن بود که دست کم دو موش را دیده است که از این طرف کمپ به آن طرف دویدند.
وقتی نوبت به شیائو جان رسید که پیاده شود، پاهایش ناخودآگاه در انتهای وَن جمع شدند، تمایلی به حرکت کردن نداشت. متأسفانه تأخیرش باعث شد صبر پسر نوجوان پشت سرش کم شود.
پسر جوان فریاد زد: «پیاده شو، پیرمرد!»
شیائو جان سیلی محکمی را از درونش احساس کرد. پاهایش تعادلشان را از دست دادند و بر روی زمینی که به خاطر بارندگی اخیر، غرق در گِل و لجن بود افتاد.
شیائو جان نالهای کرد: «آخ!»
عینکی که اغلب به چشم میزد افتاد و وقتی انگشتانش را برای پیدا کردنش به زمین زد، احساس از دست دادنش را داشت. خیلی تأسف بار بود، دکتر جوان نمیتوانست بدون عینک خوب ببیند و همیشه مطمئن میشد که هرکجا میرود، حتما یک عینک یدک به همراه داشته باشد.
ESTÁS LEYENDO
「𝐇𝐞𝐚𝐥 𝐓𝐡𝐞𝐬𝐞 𝐁𝐚𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐒𝐜𝐚𝐫𝐬␋𝐁𝐉𝐘𝐗」
Fanficﻬღ ترجمه فارسی فیک ‹ این زخمهای جنگ را درمان کن › ⌑ کاپل ‹ ییجان␋ییبوتاپ › ⌑ ژانر ‹ رمانتیک، درام، انگیزشی، اسمات، انگست، جنگی› ⌑ روز آپ ‹ چهارشنبهها › ⌑ نویسنده ‹ vanillagalaxiez › ⌑ مترجمین ‹ Ro&mari › ⌑ ویراستار ‹ Lin ›