𝐏𝐓.1

947 78 62
                                    

اینم از پارت اول *-*

امیدوارم دوستش داشته باشین^^

___________________________________________________

بعد از چند ساعت، هنوز هم صدای خرده شیشه‌های قلبِ شکسته‌اش رو می شنید؛ انگار که کسی داشت روی اون‌ها راه می‌رفت!

به دیوار تکیه داد، زانو‌هاش رو توی بغلش جمع کرد و اشک ریخت. درد کمر و پشتش در مقایسه با درد روحش، هیچی نبود. اون لحظه دوست داشت کسی رو داشته باشه که بهش آرامش بده، سرش رو نوازش کنه و بگه که هنوز تنها نیست؛ اما مشکل هوسوک دقیقا همینجا بود:

" اون هیچکس رو به جز یونگی -و تعداد خیلی محدودی از دوست‌های نزدیکش نداشت- و قرار بود که همون رو هم از دست بده!"

میون اشک‌ها، پوزخندی به تنهایی خودش زد؛ یعنی قرار بود تنها دلخوشی‌اش رو هم از دست بده؟

سرش رو با وحشت تکون داد؛ اون نباید به این چیز‌ها فکر می‌کرد... اما مگه می‌شد؟ مگه می‌تونست به از بین رفتن زندگی‌اش فکر نکنه؟ اون پست فطرتِ نامرد چطور می‌تونست با تک پسرش، با هوسوکی که از دنیا تنها یونگی رو می‌خواست، این کار رو بکنه؟

باورش نمی‌شد که پدر دوست داشتنی‌اش، همچین آدمی باشه!

سرش رو به دیوار تکیه داد و پاهاش رو بیشتر توی بغلش فشرد.

چشم‌هاش رو بست و به یونگی فکر کرد؛ به خاطرات خوبشون، احساساتِ قشنگشون، کار‌هایی که لیست کرده بودن تا تک تکشون رو انجام بدن، موقعی که برای آینده‌اشون تصمیم می‌گرفتن؛ آینده‌ای که توش با هم بودن، ازدواج می‌کردن و شاید بعد از مدتی تصمیم می‌گرفتن تا بچه‌ای رو برای شیرین‌تر کردن زندگیشون به سرپرستی بگیرن.

دوباره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید. چشم‌هاش رو باز کرد و چهر‌ه‌ی یونگی رو مقابلش دید. لبخند پر دردی زد؛ می‌دونست توهمه اما با این حال دستش رو سمتش دراز کرد. وقتی پلک زد، یونگی محو شده بود. دستش مشت شد و پایین افتاد.

ناخودآگاه ابرو‌هاش رو توی هم کشید؛ کتفش می‌سوخت و تیر می‌کشید. دست چپش رو به کتف سمت راستش رسوند و آروم لمسش کرد. اخمش شدید‌تر شد و آخ کوتاهی گفت. مثل این که ضربه‌ی شدیدی بهش خورده بود؛ اما مهم نبود!

دست‌هاش رو دور پاهاش حلقه کرد، چونه‌اش رو روی زانو‌هاش گذاشت و خیره به نقطه‌ای نامعلوم، دوباره به یونگی فکر کرد.

این بار به خودش؛ مو‌های قهوه‌ای رنگش، چشم‌های خمار گربه‌ایش، دماغ کوچیک و کیوتش و از همه مهم‌تر، لب‌های باریک و سرخی که رنگشون، هر بار هوسوک رو وادار می‌کرد تا اون‌ها رو ببوسه.

ناگهانی دلش گرفت؛ بعد از این، چطور می‌تونست بدون بوسیدن اون لب‌های رز مانند، روزش رو شروع کنه یا به پایان برسونه؟

𝑱𝒖𝒔𝒕 𝑶𝒏𝒆 𝑫𝒂𝒚 | 𝑯𝒐𝒑𝒆𝒈𝒊Where stories live. Discover now