همزمان بلند شدن. یونگی میز رو دور زد و کنار هوسوک ایستاد. انگشتهاشون رو بین هم قفل کرد، دستهاشون رو بالا اورد و پشت دست پسر رو بوسید.
لبخندی زد و بدون هیچ حرفی، یونگی رو پشت سر خودش سمت پیشخوان کشوند.
هنوز دهنش رو هم باز نکرده بود که صدای جونگکوک متوقفش کرد.
- دن، من خودم به این دو نفر رسیدگی میکنم. تو برو رئیس صدات زد.
کسی که جونگکوک دن صداش زده بود، بلند شد، دو ضربه به شونهی کوک زد و رفت. پسر با لبخند خرگوشیای پشت پیشخوان ایستاد.
- هیونگای من چیز دیگهای میخوان؟
هوسوک سری تکون داد.
- نه. کیتن..
یونگی دست هوسوک رو ول کرد و لبش رو گاز گرفت تا لبخند نزنه. عاشق این لقب بود.
عاشق این بود که همه بدونن مال هوسوکه.
عاشق این بود که همه بدونن هوسوک مال اونه.
عاشق این بود که همه بدونن اونا عاشق همن.دست هوسوک سمتِ کیفش هم نرفته بود که باز جونگکوک پیش دستی کرد.
- این یکیو مهمون من!
با تعجب نگاهش کرد. چطوری بود که دست و دلباز شده بود؟
- مهتاب از کدوم ور طلوع کرده که جونگکوک میخواد خرج یکی دیگه رو بده؟
پسر چشمک زد.
- تو فکر کن یه کاپل کیوت دیدم!
هوسوک شونهای بالا انداخت. انگشتهاش رو دوباره بین انگشتهای یونگی قفل کرد.
- خیله خب!
چرخیدن تا برن که صدای کوک دوباره گوششون رو پر کرد.
- امیدوارم دفعه بعد که اومدین حلقه توی دستاتون ببینم!
یونگی با فکر به حلقهی کاپلی ذوق کرد. بالاخره به حرف اومد:
- مطمئن باش میبینی جونگکوک!
هوسوک لبخند زد و دست یونگی رو محکمتر فشرد. وقتی دوباره وارد خیابون شدن، پسر اروم گفت:
- خب.. به شکم کیتن رسیدگی شد. حالا نوبت خوابشه!
زیر چشمی به پسر بلندتر نگاه کرد؛ اگه اون پسر رو نداشت، زندگیش چطور میشد؟ اونوقت هم همین یونگیِ سرحال و شادی بود که به خاطر پارتنرش ساعت 7 صبح از رختخواب نازنینش دل میکند؟ جوابش قطعا نه بود.
نگاهش معطوف دستهای قفل شدشون شد. ناخوداگاه یاد حرفِ جونگکوک افتاد و با تصور کردنش، دوباره ذوق کرد.
حلقهی کاپلی؟ حتی تصورش هم قلبش رو ذوب میکرد. سرش رو چرخوند و کنار گوش هوسوک، آروم زمزمه کرد:
YOU ARE READING
𝑱𝒖𝒔𝒕 𝑶𝒏𝒆 𝑫𝒂𝒚 | 𝑯𝒐𝒑𝒆𝒈𝒊
Fanfictionهوسوک پسر یکی از سیاستمدارهای قدرتمند کرهست که مخفیانه(!) با مین یونگی، همدانشگاهیاش قرار میذاره. اون دو به شدت عاشق و وابسته همدیگهان. ولی چی میشه اگه پدر هوسوک از قرار گذاشتن اونها خبردار بشه و بخواد پسرش رو از کسی که عاشقشه دور کنه؟💔🥀 نام...