PT.5

387 39 11
                                    

از خونه که بیرون رفت، تونست نفس راحت و عمیقی بکشه! ساعت شش و پنج دقیقه بود و کلی وقت داشت.. نه! کی گفته بود کلی وقت داشت؟ هر لحظه‌اش از طلا باارزش‌تر بود و می‌تونست به تنهایی خاطره‌ای به‌یاد‌موندنی از اون روز باشه. پس به سرعت راه خونه‌ی یونگی رو در پیش گرفت و سعی کرد تا به چیز ناراحت کننده‌ای فکر نکنه.

وقتی به خونه‌ی اون کیتن کوچولو و شیرین رسید، ساعت شش و نیم بود؛ صد درصد اون پسر انتظار دیدن هوسوک رو نداشت. لبخند کوچیکی روی لبش اومد و زنگ در رو به صدا در آورد. با باز شدن در، یک گربه کوچولوی خواب آلود جلوش ظاهر شد؛ همین باعث شد تا دلش برای اون گربه کوچولو ضعف بره و بخواد یونگی رو محکم بغل بگیره و بچلونه!

یونگی با چشم‌هایی که با زور باز نگهشون داشته بود، به شخص مقابلش نگاه کرد. خواست به فحش ببندتش بابت بد موقع مزاحم شدنش اما با دیدن هوسوک، همه چیز فرق کرد. خواب از سرش پرید، ذوق زده جلو رفت و خودش رو توی بغل پسر مورد علاقه‌اش انداخت. لبخند هوسوک عمیق‌تر شد و بعد از حلقه کردن دست‌هاش دور کیتنش، اون رو محکم به خودش فشرد.

- صبحت بخیر عشق من.

یونگی حلقه‌ی دست‌هاش رو محکم‌تر کرد و سرش رو به شونه‌ی پسر بلند‌تر تکیه داد. با صدای خش‌دار صبح‌گاهیش زمزمه کرد:

- دلم برات تنگ شده بود.

کمی از ماه زندگی‌اش فاصله گرفت تا بتونه صورت قشنگش رو ببینه. از فردا دیگه این صورت مهتابی رو نمی‌دید؟

- من بیشتر...

گردنش رو کمی خم کرد و بوسه‌ی سبکی روی لب‌هاش گذاشت. از فردا دیگه نمی‌تونست این لب‌ها رو ببوسه؟

یونگی رو چرخوند، به داخل خونه هدایتش کرد و در رو بست.

- زود آماده شو که بریم خوشگذرونی.

پسر بزرگ‌تر برگشت، دست هوسوک رو گرفت و اون رو با خودش به آشپزخونه کشوند.

- بیا اول صبحونه.. تو چیزی خوردی؟

هوسوک سری به معنای "نه" تکون داد.

- خوبه. پس با هم می‌خوریم.

به لبخند کیوتش نگاه کرد. از فردا دیگه نمی‌تونست این لبخند بی‌نظیر رو ببینه؟

بلند شد؛ سمت یونگی‌ای که می‌خواست برای صبحونه پنکیک درست کنه رفت، از پشت بغلش کرد و چونه‌اش رو روی شونه‌ی پسر کوتاه‌تر گذاشت و لبخندی که روی لب‌های کیتنش اومد رو دید.

از کنار چشمش، شروع به بوسیدن صورتش کرد؛ آروم و با دقت! میلی‌متر به میلی‌متر بوسید و پایین‌تر رفت. یونگی، با چشم‌هایی که به خاطر بوسه‌های هوسوک خمار شده بودن، قاشق چوبی توی دستش رو آروم رها کرد؛ لعنت به هوسوکی که خوب می‌بوسیدش! این بوسه‌ها، توانش رو ازش می‌گرفتن. سرش رو کمی کج کرد، به هوسوک تکیه داد و لرزون نفس کشید.

𝑱𝒖𝒔𝒕 𝑶𝒏𝒆 𝑫𝒂𝒚 | 𝑯𝒐𝒑𝒆𝒈𝒊Where stories live. Discover now