برق شیطنت توی چشمهای هوسوک پیدا شد. یونگی با تعجب ابرویی بالا انداخت که باعث شد هوسوک خم بشه و کنار گوشش با لحن خواستنیای زمزمه کرد:
- بریم استخر؟!
قلب یونگی افتاد کف پاش؛ سر خوردنش رو کاملا احساس کرد. هوسوک میفهمید داره چی میگه؟! اعتراض کرد.
- یااااا! میخوای بین اون همه آدم، لخت رژه بری؟!
البته دلیل اصلی یونگی، چیزی بود که هنوزم نمیخواست بهش اعتراف کنه! نمیخواست اعتراف کنه که با دیدن بدن لخت و ورزیدهی هوسوک تحریک میشه! و البته که هوسوک هم دلیل اصلیش رو میدونست. پس سرش رو کج کرد و غیر مستقیم جوابش رو داد.
- مشکلت اون آدمای فاکین؟! VIP رو که ازمون نگرفتن!
قسمت دوم جملهاش رو همراه با چشمک بیان کرد که یونگی رو از هر نوع اعتراضی باز داشت. یونگی خندید و سرش رو تکون داد. به نظر میرسید که هیجان زده بود!
- خیله خب..
هوسوک گونهی یونگی رو سریع بوسید و به مدیریت استخر مورد نظرش مسیج داد. چند ثانیه بعد، با گرفتن جواب مورد نظرش، کلمه ممنونم رو تایپ و به یونگی نگاه کرد.
- اوکیش کردم. بزن بریم ^^
یونگی لبخند بزرگش رو به زور قورت داد و شونه به شونهی هوسوک حرکت کرد. از گوشهی چشم به دوست پسر عزیزش نگاه کرد؛ اون پسر.. خداوندا... یونگی هر لحظه از تصمیمی که گرفته و قولی که داده بود پشیمون میشد!
سکوت بینشون که کمی بیشتر طول کشید، افکار هوسوک دوباره رم کردن و اون رو تا مرز مرگ پیش بردن. نفهمید چرا و چطور به یاد کتکهایی که روز قبل از باباش خورده بود افتاد؛ ولی این... بدترین اتفاق ممکن بود که میتونست بیفته! اگه یونگی کمر هوسوک رو میدید – که احتمالش صد درصد بود – چه اتفاقی میافتاد؟
سردرگم بود؛ نمیدونست چه جواب قانع کنندهای سرهم تا یونگی رو از سوال کردن درمورد کبودیهای کمرش منع کنه.
یونگی با دیدن هوسوکی که داشت غرق فکر میشد طاقتش رو از دست داد.
- چیزی شده سوک؟!
هوسوک به خودش اومد. یعنی اونقدر ضایع توی فکر فرو رفته بود؟! سمت یونگی چرخید و با لبخند زوریای جواب یونگی رو داد.
- نه نه چیزی نیست..
نفس عمیقی کشید و ناگهان فکری به سرش زد. قبل از این که یونگی چیزی بگه، دوباره به حرف اومد.
- راستش..
نگاهش رو از یونگی دزدید و نگرانش کرد! دقیقا میخواست چه کوفتی رو پنهون کنه؟!
- اون روزی که با... بابام رفتیم کوهنوردی..
کلمه "بابام" رو خیلی سخت تلفظ کرد.
- خب؟!
با رسیدنشون به محوطه ورزشی، بینشون سکوت ایجاد شد.
- سلام پسرم... خوش اومدین!
هوسوک با لبخند کوچیکی تعظیم کوتاهی کرد. ایستاد و دست مردی که سمتش دراز شده بود رو گرفت و کمی فشرد.
- سلام آقای پارک. قسمت VIP..؟
مرد قد کوتاه نگاهی به یونگی انداخت و باعث شد تا اون پسر هم تعظیم کوتاهی بکنه.
- اره پسرم! ایشون...
به یونگی اشاره کرد.
- همون مهمونته که گفتی؟!
لبخند هوسوک به نسبت بزرگتر و واقعیتر شد. دست راستش رو دور کمر یونگی انداخت و پسر رو به خودش نزدیک کرد. پسر کمی سرخ شد و این از دید هوسوک پنهون نموند.
- آقای پارک... این مین یونگیه! یونگی.. ایشون آقای پارک هستن. بابای جیمین.
چشمهای آقای پارک، به وضوح درخشید.
- اوموووو... پس یونگیِ هوسوک شمایی!
یونگی در حالی که بیشتر سرخ شده بود، لبخند آدامسیای زد.
- بله درسته. خوش وقتم آقای پارک.
آقای پارک خندید و سمت قسمت VIP راهنماییشون کرد.
- خیله خب بچهها. یک ساعت کامل اینجا در اختیار شماست. هر کاری دوست داشتین بکنین!
قسمت آخر جملش رو با شیطنت اضافه کرد و باعث شد تا چشمهای یونگی گرد بشن. سمت هوسوکی که با خنده به یونگی نگاه میکرد چرخید، ضربه نه چندان آرومی به بازوش زد و باعث شد تا شدت خندهاش بیشتر بشه. با دست به در اشاره کرد و بهت زده گفت:
- اون یابو چی گفت؟! میدونست؟!!!
هوسوک در حالی که اشکهای خیالیش رو پاک میکرد با ته مایهی خنده گفت:
- آره میدونه. جیمین هم که خودت میدونی بایسکشواله و آقای پارک باهاش مشکلی نداره. اسم تو رو هم اتفاقی از بین حرفهای من با جیمین شنیده..
یونگی سری تکون داد و دستهاش رو به گوشههای هودیش رسوند تا اون رو از تنش بیرون بیاره.
- گفته بودی جیمین غریق نجاته؟
هوسوک لب گزید و سرش رو تکون داد.
- اوهوم. همینجا کار میکرد. اون به من شنا و...
نفسی گرفت و آرومتر زمزمه کرد:
- شیرجه رو یاد داد.
بعد از کمی مکث، خیره به پوست سفید یونگی گفت:
- راستی..
یونگی منتظر نگاهش کرد.
- درمورد اون روز که رفتیم کوهنوردی.. من اون روز زمین خوردم و به خاطرش... کمرم کبود شد...
چشمهای یونگی بار دیگه گرد شدن. اما این بار از روی ترس! قرار نبود اینجوری بشه! قلبش به شدت فشرده شد. کمی جلو رفت و رو به روی هوسوک ایستاد. با لحن آروم و خواستنیای زمزمه کرد:
- چرا بهم نگفتی..؟
گوشههای لباس هوسوک رو گرفت و آروم از تنش بیرون کشید. پسر کوچیکتر توانایی انجام هیچ کاری رو نداشت و با بغض خفتهای به حرکات یونگی نگاه کرد که چطور با لطافت باهاش برخورد میکرد. پسر بزرگتر هوسوک رو چرخوند تا کبودیهای کمرش رو بررسی کنه، ولی از کارش پشیمون شد! لبش رو گاز گرفت و چشمهاش رو بست تا بغضش رو خفه کنه. این دیگه زیاده روی بود! هوسوک چطور تونسته بود تحملش کنه؟!
خم شد و یکی از کبودیهای روی کتفش رو بوسید. بغض هوسوک شدیدتر شد.
- درد نمیکنه سوک..؟
با غمی که سعی در پنهون کردنش داشت پرسید. وقتی هوسوک کمی سکوتش طولانی شد، دوباره خم شد تا جای دیگهای از کمرش رو ببوسه.
پسر کوچیکتر نفس عمیقی کشید تا جلوی گریهاش رو بگیره. سمت یونگی برگشت و صورتش رو قاب گرفت. پیشونیش رو بوسید و با لحن دلگرم کنندهای گفت:
- خوبم یون.. دیگه درد نمیکنه.
لبخند کوچیکی روی لبهای یونگی اومد. برای این که اون جو غمگین رو عوض کنه، جلو رفت و فاصله بدنهاشون رو به حداقل رسوند.
- خیله خب...
لبش رو گاز گرفت و دستش رو آروم و با لطافت سمت شلوار هوسوک سر داد. قلب پسر کوچکتر تند تر تپید؛ این حجم از خواستنی بودن یونگی زیادی بود! زبون یونگی که بین لبهاش گیر افتاده بود رو دید و قلبش یک ضربه رو جا انداخت! نتونست طاقت بیاره؛ صورت پسر بزرگتر رو قاب گرفت، لبهاشون رو به هم وصل کرد و زبون نرمش رو مکید.
یونگی بیتوجه به بوسه شهوت انگیز هوسوک زیپ شلوارش رو باز کرد و بعد از وقفه کوتاهی شروع به حرف زدن کرد.
- خیله خب آقای جانگ. یه نفر اینجاست که با علاقه به شیرجههای شگفت انگیزت نگاه کنه!
چشمهای همیشه خمارش رو به چشمهای درخشان پسر دوخت و گوشههای شلوارش رو رها کرد تا روی زمین بیفته. ابرویی بالا انداخت و ازش فاصله گرفت تا خودش هم شلوارش رو در بیاره؛ اما هوسوک از پشت اون رو بغل گرفت و مانع کارش شد.
- من مجانی برای کسی خصوصی شیرجه نمیزنم آقای مین!
یونگی چرخید و سینه به سینهی هوسوک ایستاد. دستهاش رو شیطنت آمیز روی سرشونه و سینهی برجستهاش کشید. لبخند هوسوک بزرگتر شد؛ یونگی خندید و پسر رو کمی به عقب هل داد تا ازش فاصله بگیره.
- منم بعد دیدن نمایش و راضی بودن هزینشو میدم آقای جانگ.
هوسوک به راحتی تسلیم نشد.
- پس حداقل یکمش رو قبل اجرا پرداخت کن!
خندهی یونگی شدت گرفت. هوسوک محو اون لثههای کیوت بود که ناگهان لبهای گرمی روی لبهاش نشست. بوسه کوتاه بود و دلنشین.
- بقیهاش برای بعد شیرجه.
گفت و گوشهی لب هوسوک رو بوسید. پسر کوچکتر هم خندید، از یونگی فاصله گرفت و لباسهاش رو داخل کمدی که روش اسم *جانگ هوسوک* حک شده بود گذاشت. با اشاره به یونگی، کلاه مخصوص شناش رو برداشت و سمت تنها دوشی که گوشه سالن بود رفت.
پسر بزرگتر هم بعد از بیرون آوردن لباسهاش و گذاشتنشون توی کمد، کلاهی که مال پسر دیگه بود رو برداشت و سمت هوسوک حرکت کرد. نمیتونست انکار کنه؛ هوسوک از پشت چندین برابر جذابتر میشد؛ اما الان.. با اون کبودیهای روی کمرش بیشتر آسیب پذیر به نظر میرسید تا جذاب!
سرش رو تکون داد و لبخند شیطنت آمیزی زد. وقتی کاملا نزدیک هوسوک شد، دستش رو روی شونههای پهنش گذاشت، اون رو چرخوند و سمت دیوار هلش داد. خودش هم زیر دوش رفت و به چشمهایی که برق شیطنت داخلشون بیداد میکرد، بدنهاشون رو به هم چسبوند و بیمهابا بوسهی خیسی رو شروع کرد.
هوسوک دستهاش رو دور کمر یونگی قفل کرد و گذاشت تا پسر کوتاهتر بوسه رو هدایت کنه.
لبهاشون روی هم میلغزیدن و آبی که روی سرشون میریخت حتی خیسی بوسه رو بیشتر از قبل کرده بود؛ بدنهاشون به هم کشیده میشد و این لذتش رو چندین برابر میکرد. زبون یونگی طاقت نیاورد و از دهنش خارج شد تا با زبون پسر دیگه ملاقات داشته باشه! هوسوک با رضایت کامل کمی دهنش رو باز کرد تا یونگی بتونه دهنش رو کاوش کنه. صدای بوسه، توی اون محیط بزرگ پخش میشد و اون دو پسر عاشق رو بیشتر از قبل به ادامه دادن بوسه تشویق میکرد.
بعد از شاید چندین دقیقه (!) در حالی که نفس نفس میزدن، کمی از هم دور شدن. هوسوک چشمهاش رو باز کرد و زبونش رو روی لبهاش کشید که به لبهای یونگی هم برخورد کرد! دستش رو وارد موهای پسر کرد و اونها رو بالا داد.
- آقای مین.. این.. دیگه چی بود؟!
یونگی به چشمهای بادومی پسر مقابلش نگاه کرد؛ چرا انقدر خواستنی بود؟!
- انعام؟!
خندید.
- دستمزد اصلی... بعد اجرا!
هوسوک لبخندی زد و در حالی که موهای خودش رو بالا میداد، شیر آب رو بست. دست یونگی رو گرفت و اون رو با خودش سمت سکوی شیرجه برد.
- اگه این انعامم باشه، حاضرم از سکوی 10 متری برای دستمزد بیشتر بپرم!
یونگی با فکر به پریدن هوسوک از اون ارتفاع، بدنش از ترس و استرس اتفاقی که ممکن بود بیفته، ثانیهای به لرزه افتاد. دستش رو با نگرانی کشید تا توقف کنه. نمیخواست اتفاقی برای هوسوکش بیفته!
- سوک خودشیرینی نکن. خطرناکه...
دل هوسوک به خاطر این نگرانی شیرین یونگی ذوب شد.
- پنج ساله شیرجه نزدی سوک...
ادامه حرفش مابین لبهای هوسوک گم شد. بعد از یک بوسهی سطحی، یونگی سکوت کرد، لبش رو به دندون گرفت و منتظر به دوست پسرش نگاه کرد تا حرفش رو بزنه.
- میدونم یونگ.. با امروز میشه پنج سال و سه ماه و یازده روز که حتی سمت تخته شیرجه نرفتم..
چشمهای گرد یونگی باعث خندهاش شد.
- بعدشم کیتن این سکو که اینجا میبینی پنج متر ارتفاعشه! حتی اگه اشتباهم بکنم چیزیم نمیشه...
خودش هم میدونست که چرت میگه! حتی از روی تخته هم اگه یک ذره اشتباه کنی آسیب جدی بهت وارد میشه و حتی امکان مرگ هم وجود داره! پیشونی یونگی رو بوسید.
- نمیخواد نگران باشی یونگ.
لبخند مصنوعیای روی لبهای یونگی جا خوش کرد؛ اون حتی از هوسوک هم بهتر میدونست خطرات احتمالی شیرجه رو! اما چیزی نگفت.
- پس منتظرم! فایتینگ.
هوسوک انگشتهاش رو لای موهای خیس دوست پسرش فرو برد و اونها رو بالا داد. در حالی که کلاهش رو روی سرش تنظیم میکرد بوس هوایی برای یونگی فرستاد و سمت سکو رفت.
رو به روی سکو ایستاد و نفس عمیقی کشید؛ یعنی بعد این همه مدت میتونست کارش رو به خوبی قبل انجام بده؟! تمام این پنج سال، تنها به خاطر تهیونگ، بهترین دوستش و اتفاقی که براش افتاده بود دیگه سمت شیرجه زدن نرفته بود و حالا... به خاطر یونگی دوباره اینجا بود؛ رو به روی.. اوه نه! بالای سکو!
با تعجب به دور و برش نگاه کرد. اون کی بالا رفته بود؟! ناخوداگاه صحنهی آخرین شیرجه تهیونگ جلوی چشمهاش نقش بست.
*پشت به استخر ایستاده و آماده پرش و چرخیدن بود. هوسوک میدونست اون پسر از پسش برمیاد و میتونه انجامش بده! تهیونگ پرید و لحظهی بعد، جسم بیجونش که روی آب شناور بود دیده شد. البته نمیشد گفت آب! چون تنها رنگی که هوسوک میدید قرمز بود و این فقط یک معنی میداد: تهیونگ نتونسته بود از پسش بر بیاد و حتی به خودش هم آسیب زده بود!*
یاداوری اون صحنه، قلب هوسوک رو مچاله کرد. اشکی که از گوشه چشمش پایین اومده بود رو پاک کرد و آمادهی پریدن شد. ناگهانی تصمیم عجیبی گرفت؛ و شاید هم مرگبار!
پشت به استخر ایستاد، قبل از این که حتی تردید به دلش راه بده نفس عمیقی کشید، کمی نشست و یک پشتک کوتاه زد. قبل از رسیدن به سطح آب چشمهاش رو بست و پیچ زد و در نهایت زمان بندی دقیق، با نوک انگشتهای دستش وارد آب شد!
باور نکردنی بود! اون تونسته بود بعد از پنج سال شیرجه نزدن، از روی تخته پنج متری آرزوی تهیونگ رو به سرانجام برسونه! دو حرکت رو با هم ترکیب کرده بود. باورش برای هوسوک و هم یونگی سخت بود.
یونگی با دیدن اون شیرجه فوقالعاده، نتونست تحمل کنه. کلاه شنا رو روی سرش گذاشت و سمت استخر رفت و پرید. داخل آب رفت و با نهایت سرعتی که میتونست سمت هوسوکش شنا کرد.
این اجرای کوتاه اما کم نظیر – اون هم از اجراهای یکی از شیرجه زن های تیم ملی- قابل ستایش بود!
یونگی، زمانی عضو تیم شنای سرعتی مدرسه بود و خب، بیش از اندازه شنا رو دوست داشت. میپرسید چرا؟
اوه نه اصلا فکرش رو هم نکنین که اولین کراش یونگی تو دوران راهنمایی شیرجه زن و شناگر ماهری بود – اون شخص به هیچ وجه هوسوک نبود!- در ضمن؛ به هیچ عنوان هم قصد ورود به تیم ملی رو نداشت تا با کراشی که وجود نداشت از نزدیک آشنا بشه! اون فقط عاشق شنا بود. همین و بس!
به هوسوک رسید؛ صورتش رو بین دستهاش گرفت و لبهاش رو بوسید. پسر کوچیکتر که انتظار همچین چیزی رو داشت، ذستهاش رو به گردن پسر رسوند و بوسه رو ادامه داد.
بعد از ثانیهای، از یونگی جدا شد و به سطح آب اشاره کرد. دست پسرکش رو گرفت و با هم به سمت بالا شنا کردن.
بعد از رسیدن به سطح آب، هر دو دم عمیقی گرفتن و یونگی با حیرت به هوسوک نگاه کرد. دوباره جلو رفت و لبهای باز از هم هوسوک رو بین لبهاش گرفت تا ببوسه. دست هوسوک دور کمر یونگی پیچیده شد و اون رو به خودش چسبوند.
شاید عجیب باشه؛ اما اون دو نفر لبهاشون رو از همدیگه دریغ نمیکردن و هر کجا که میشد، همدیگه رو میبوسیدن!
یونگی دست از شنا کردن کشید و خبیثانه وزنش رو روی هوسوک انداخت. پاهاش رو دور کمر پسر حلقه کرد و محکمتر و عمیق تر از قبل به بوسه ادامه داد.
هوسوک چونه یونگی رو توی دستش گرفت و لحظهای ازش جدا شد.
- پیشی کوچولو چه فانتزیای داره؟!
یونگی لبش رو گاز گرفت و با صدای بمی حرف هوسوک رو تایید کرد.
- به فاک رفتن این گربه توسط صاحبش اونم توی استخر؟!
هوسوک لبخند شهوتناکی زد.
- ایده قشنگی به نظر میاد و خب.. دیگه نیازی هم به لوب یا ژل نیست..
یونگی صورت هوسوک رو محکمتر گرفت و روی لبهاش لب زد:
- از اولشم نیازی به این چیزا نبود. یادته که؟
هوسوک خندید.
- آره. پیشی هارد به فاک رفتنو ترجیح میده.
سمت گوشهی استخر همرا با یونگی شنا کرد و ژست تفکر به خودش گرفت.
YOU ARE READING
𝑱𝒖𝒔𝒕 𝑶𝒏𝒆 𝑫𝒂𝒚 | 𝑯𝒐𝒑𝒆𝒈𝒊
Fanfictionهوسوک پسر یکی از سیاستمدارهای قدرتمند کرهست که مخفیانه(!) با مین یونگی، همدانشگاهیاش قرار میذاره. اون دو به شدت عاشق و وابسته همدیگهان. ولی چی میشه اگه پدر هوسوک از قرار گذاشتن اونها خبردار بشه و بخواد پسرش رو از کسی که عاشقشه دور کنه؟💔🥀 نام...