سعی کرد بلند شه. هق هق میکرد. تا کمی بلند میشد، دوباره زانوهاش میلرزید و روی زمین میافتاد. قدرتش رو از دست داده بود! درسته. یونگی قدرت هوسوک برای حرکت کردن بود.
با مشت روی سینهاش میزد؛ چرا قلبش نمیتپید؟ چرا احساسش نمیکرد؟ قلبش رو هم همراه با یونگی از دست داده بود.
سرفه کرد؛ چرا نمیتونست نفس بکشه؟ چرا جریان هوا رو توی بدنش حس نمیکرد؟! اوه.. اکسیژنش رو هم از دست داده بود!
امیدوار بود کسی از اعضای اون خونه، مخصوصا یونگی صداش رو نشنوه! وگرنه نمیدونست چیکار کنه؛ چه جوابی به سوالهاشون میتونست بده؟
- هوسوک؟
سرش رو بالا گرفت و با چشمهایی که تماما احساسات درونش رو فاش میکردن، به جین نگاه کرد. کیم سوکجین.. کسی که دیگه میتونست بهش بگه برادر بزرگتر! اون پسر، آخرین دوست صمیمیش بود! صدای هق هق هاش به نسبت بلندتر شد.
جین به چشمهای هوسوک نگاه نمیکرد؛ نمیتونست ناراحتیاش رو ببینه. میخواست دلداریاش بده؛ هوسوک عزیزش.. دونسنگ کوچولوش رو! میخواست حالش رو خوب کنه... اما نمیتونست! زیر لبی کلمهی ببخشید رو زمزمه کرد، خم شد تا دستش رو بگیره و به بلند شدنش کمک کنه.
- باید بریم هوبی..
هوسوک داشت تمام سعی خودش رو میکرد تا گریه نکنه؛ اما مگه میتونست؟ لعنتی اون تمامِ قلبش رو از دست داده بود! چه انتظاری از خودش داشت؟ در حالی که به جین تکیه داده بود، پاهای سستش رو روی زمین میکشید.
- ه.. هیو.. یونگی..
جین چشمهاش رو برای ثانیهای بست. این حجم از ناتوانی هوسوک، اون رو واقعا ناراحت و سرخورده میکرد. تا به حال اون پسر پر انرژی رو توی همچین وضعیت اسف باری ندیده بود! محکمتر از قبل اون رو گرفت و با ناراحتی گفت:
- ببخش هوسوکی.. ولی اگه میتونستم.. یه کاری میکردم!
توی دلش ادامه داد: " نمیخوام از دستت بدم. این... تصمیمیه که آقای جانگ گرفته.. تنها کاریه که میتونم بکنم.."
طاقت یک لحظه ناراحت دیدن هوسوک رو نداشت. اون پسر مثل داداش کوچک خودش بود و میخواست ازش محافظت کنه.
هوسوک رو سوار ماشین کرد و خودش هم پشت فرمون نشست. هیچ آهنگ غمگینی پخش نمیشد اما فضای ماشین، غمگین بود. صدای هقهق های هوسوک قطع نمیشد. نکنه انتظار داشت هوسوک به سرعت خوب بشه؟ نه..
قرار بود تمامِ امشب رو به صدای گریههاش گوش بده.درسته قلبش به درد میاومد، اما نمیخواست هوسوک بلایی سر خودش بیاره.. نمیخواست شانس دوباره خوشحال دیدن پسر رو از دست بده.
وقتی به خونهی آقای جانگ رسیدن، هوسوک یه جورایی بیهوش شده بود! آهی کشید و سری تکون داد. از پاشین پیاده شد و سمت شاگرد رفت. در رو باز کرد و کمی خم شد. کمربندش رو باز کرد، هوسوک رو توی بغلش گرفت و به سمت خونه حرکت کرد.
YOU ARE READING
𝑱𝒖𝒔𝒕 𝑶𝒏𝒆 𝑫𝒂𝒚 | 𝑯𝒐𝒑𝒆𝒈𝒊
Fanfictionهوسوک پسر یکی از سیاستمدارهای قدرتمند کرهست که مخفیانه(!) با مین یونگی، همدانشگاهیاش قرار میذاره. اون دو به شدت عاشق و وابسته همدیگهان. ولی چی میشه اگه پدر هوسوک از قرار گذاشتن اونها خبردار بشه و بخواد پسرش رو از کسی که عاشقشه دور کنه؟💔🥀 نام...