PT.11

236 26 1
                                    

توی همون حالت که دست یونگی رو توی دستش گرفته بود، برای گرفتن تاکسی هم دست بلند کرد.

- میدونم برای اخرین جایی که میخوایم بریم کجا رو انتخاب کنم!

ابروی یونگی بالا پرید‌

- کجا؟

تاکسی براشون نگه داشت. هوسوک چشمکی زد و قبل از باز کردن در ماشین گفت:

- شهربازی!

سوار تاکسی شدن و هوسوک با گفتن "شهربازی" به راننده فهموند که مقصدشون کجاست. وقتی ماشین حرکت کرد، یونگی سمت پسر چرخید.

- نمیترسی هوبا؟

دست یونگی رو گرفت و سرش رو روی شونه‌اش گذاشت. هندزفری رو به گوشیش وصل کرد؛ یک طرفش رو وارد گوش خودش کرد و طرف دیگه‌اش رو به پسر بزرگ‌تر داد.

- دلم میخواد برم. تو باشی من از چیزی نمیترسم. حالام میخوام باهات آهنگ گوش کنم.

یونگی کمی فکر کرد. هوسوک داشت تمام اتفاقات روتینی که میخواست با یونگی تجربه کنه رو انجام میداد! لبخند عجیبی زد. دستش رو بالا برد و روی موهاش نشوند. نوازشش کرد و آروم گفت:

- ترافیکه.. یکم دیر میرسیم.

هوسوک سرش رو روی شونه‌ی یونگی جا به جا کرد.

- بهتر! بیشتر باهات میمونم.

یونگی دوباره لبخند زد و چیزی نگفت. با یک دست، موهاش و با دست دیگه‌اش، پشت دستش رو نوازش می‌کرد. انگار قد داشت با این نوازش‌ها بگه: ((هی.. من اینجام. نترس. هیچوقت ترکت نمیکنم.))

هوسوک اما غرق در فکر از دست دادن یونگی بود. بعد از شهربازی، رسما دیگه نمی‌تونست یونگی رو مال خودش بدونه. ازش جدا میشد..نمی‌تونست برگرده!

آهنگ رو می‌شنید، ولی گوش نمیداد. حواسش پی ضربان منظم قلب یونگی بود.
یونگی..
یونگی..
یونگی!

اون حتی دوست داشت با یونگی نفس بکشه. میخواست نفس کشیدنش رو از دست بده؟

هوسوک ماهی بود و یونگی دریاش..
هوسوک کویر بود و یونگی بارونش..
هوسوک قلبی ضعیف بود و یونگی باتری‌ش..
هوسوک گل بود و یونگی پروانه‌اش..
هوسوک خورشید بود و یونگی مهتابش..!

توی تمام طول راه، در حالی که توسط پسر بزرگ‌تر نوازش می‌شد، به این فکر می‌کرد که یک ثانیه هم بدون یونگی دووم نمیاره!

به ناگه یاد چیزی افتاد. بلند شد و به یونگی نگاه کرد.

- راستی یون.. مامانت زنگ زده بود. گفت باهات کار داره. به کل فراموشش کرده بودم.

یونگی لب گزید.

- چی گفت؟

هوسوک سعی کرد به یاد بیاره.

𝑱𝒖𝒔𝒕 𝑶𝒏𝒆 𝑫𝒂𝒚 | 𝑯𝒐𝒑𝒆𝒈𝒊Where stories live. Discover now