- میشم... همون پسری که... تو میخوای!
پدرش کمی اخمهاش رو توی هم کشید و سری از روی رضایت تکون داد.
- خوبه.
گوشی هوسوک رو روی زمین گذاشت و بیتوجه نسبت به پسرش، از اتاق بیرون رفت.
هوسوک دم عمیقی گرفت و زیر چشمی نگاهی به گوشیاش انداخت. به احتمال زیاد یونگی دوباره زنگ میزد، پس باید صداش رو صاف میکرد تا یونگی چیزی نفهمه. اما به جای این که آروم بشه، بغضش شدیدتر شد. نمیدونست اگه یونگی بهش زنگ زد، چطور توجیهاش کنه. با نگرانی گوشیاش رو برداشت و سمت تختش رفت.
وقتی روی تختش نشست، لبش رو به خاطر درد گاز گرفت و منتظر تماس یونگی موند. توی ذهنش، برای فردا و وقت گذرونی با یونگی نقشه کشید. با یاد آوری چیزی، دست برد و کشوی میزِ کنار تختش رو باز کرد. دستش رو توی کشو چرخوند و وقتی به جعبهای برخورد کرد، لبخند زد.
جعبه رو روی پاش گذاشت و خواست بازش کنه که گوشیاش زنگ خورد؛ اون رو برداشت و بعد از قورت دادن بغضش، تماس و وصل کرد.
- سلام یونگ.
یونگی به سرعت جواب داد:
- یونگ و کوفت! چرا انقدر دیر جواب دادی؟ وقتی تماس رو رد کردی نگران شدم... حس کردم اتفاق بدی برات افتاده...
هوسوک سعی کرد بغض نکنه. صدای یونگی بعد از ثانیهای توی گوشش پیچید.
- خوبی هوسوک؟
مقاومت پسر کوچیکتر با شنیدن سوال یونگی، درهم شکست. چشمهاش پر شد و لبهاش لرزید. سعی کرد تا موقع حرف زدن، صداش نلرزه.
- این چه سوالیه؟ معلومه که خوبم. بهتر از این نمیشم! خودت خوبی؟
بعد از اتمام حرفش، نفس عمیق و نامحسوسی کشید. یونگی خندید و باعث خوشحالی هوسوک شد؛ از طرفی عاشق خندههای پاستیلیاش بود و از طرف دیگه، فهمید که یونگی چیزی از ناراحتیاش نفهمیده.
- نفس بکش.. منم خوبم.
چند ثانیه سکوت برقرار شد؛ حتی صدای نفس کشیدنهای یونگی هم بهش آرامش میداد.
- هی یونگ. زنگ زدی تا سکوت کنی و یادم بیاری که حتی نفس کشیدنت رو هم دوست دارم؟
یونگی دوباره خندید؛ نمیدیدش اما میتونست احساس کنه گونههاش حتی کمی گل انداخته!
- یااااا. زنگ زدم که فقط بگم... دلم برات تنگ شده!
آخر جملهاش رو کمی آروم گفت. هوسوک درِ جعبهی روی پاش رو باز کرد.
- کیوت. منم دلم برات تنگ شده شیرینم..
آب دهنش رو به سختی قورت داد.
- نظرت چیه فردا بریم خوش بگذرونیم؟
چشمهای یونگی درخشید.
- خیلی خوبه!
هوسوک لبخند زد و داخل جعبه رو نگاه کرد.
- و باید یک چیزی رو هم بهت بدم... فردا.
یونگی کنجکاو شد اما چیزی نپرسید. میدونست اگه اصرار کنه، هوسوک هم بیشتر از قبل پنهون کاری میکنه. خودش رو به نشنیدن زد. قبل از این که حرفی بزنه، هوسوک انگار که ذهنش رو خونده باشه گفت:
- فردا صبح ساعت هفت آماده باشیاااا!
چشمهای یونگی گرد شدن.
- هفت صبح؟ خیلی زود نیست؟!
هوسوک در جعبه رو بست، کنار گذاشت و بیملاحظه خودش رو از پشت روی تخت پرت کرد که باعث شد هیسی از روی درد بکشه. برای ثانیهای اتفاقات چند ساعت قبل رو فراموش کرده بود و یادش نبود که پشتش درد میکنه!
- چیزی شد؟
هوسوک سری تکون داد.
- نه هیچی نشد...
نفسی گرفت و ادامه داد:
- دوست دارم کل روزمو باهات خوش بگذرونم! حداقل جبران این یک هفته که همدیگه رو ندیدیم...
یونگی به سادگی قبول کرد.
- قانع شدم! پس فردا ساعت هفت میبینمت!
- اوکی. برو بخواب که فردا انرژی داشته باشی... باهات کلی کار دارم!
گوشهی لبهای یونگی بالا رفت.
- باشه. توام برو بخواب. خوب بخوابی... دوستت دارم.
هوسوک میکروفون گوشی رو بوسید و آروم گفت:
- منم دوستت دارم کیتن کوچولو. شب توام بخیر.
یونگی خندید و تماس رو قطع کرد.
پسر کوچیکتر، گوشیاش رو خاموش کرد و دوباره نشست. همونطور که شونهاش رو میمالید، به سر تا سر اتاق نگاه میکرد. باید چمدونش رو میبست اما قبل از اون، باید یک فکری برای درد کمر و کتفش میکرد.
بلند شد تا بره و جعبهی کمکهای اولیه رو بیاره که صدای در اتاقش رو شنید. تعجب کرد.
- بل...
در باز شد؛ شخصی با شدت خودش رو توی بغل هوسوک پرت و دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد.
- آخخخخخ... نکن دختر. پشتم درد میکنه!
دخترک با هول از هوسوک جدا شد.
- ببخشید سوک. خیلی دلم برات تنگ شده بود.
___________________________
خب.. چطورین؟؟ :)
اینم از قسمت جدید فیک ؛)
امیدوارم خوشتون بیاد و شرمنده بابت کوتاه بودن هر قسمت
لاب یو آل
دوست دار شوما
اسهوپ💚
YOU ARE READING
𝑱𝒖𝒔𝒕 𝑶𝒏𝒆 𝑫𝒂𝒚 | 𝑯𝒐𝒑𝒆𝒈𝒊
Fanfictionهوسوک پسر یکی از سیاستمدارهای قدرتمند کرهست که مخفیانه(!) با مین یونگی، همدانشگاهیاش قرار میذاره. اون دو به شدت عاشق و وابسته همدیگهان. ولی چی میشه اگه پدر هوسوک از قرار گذاشتن اونها خبردار بشه و بخواد پسرش رو از کسی که عاشقشه دور کنه؟💔🥀 نام...