- حالا میخوای چیکار کنی؟
هوسوک بلند شد.
- وسایلمو جمع میکنم.
هیوجو سرش رو تکون داد و به تبعیت از هوسوک بلند شد؛ باید کمکش میکرد.
- بهت کمک میکنم.
____________________________
حدود دو ساعت بعد، کارها تقریبا تموم شده بود. هیوجو با شنیدن صدای نوتیف گوشیاش، فهمید که باید بره. لبش رو گاز گرفت و به هوسوکی که بدون اشتیاق وسایلش رو جمع میکرد، نگاهی انداخت؛ چشمهاش هنوز هم پر بودن و منتظر یک تلنگر تا فرو بریزن. هر از گاهی لبش رو گاز میگرفت تا اشک نریزه. با صدای گرفتهای که هیوجو انتظارش رو نداشت، گفت:
- باید بری؟
هیوجو دستهاش رو وارد جیب شلوارش کرد و آروم جوابش رو داد؛ انگار دوست نداشت اون کلمه رو به زبون بیاره!
- هومممم.
هوسوک چمدونش رو بست و بلند شد. جلو رفت. دوباره سعی کرد تا لبخند بزنه و دوباره نتونست! برای قدردانی، هیوجو رو بین بازوهاش گرفت.
- خیلی ممنون که کمکم کردی، جانگ هیوجو!
هیوجو، با کف دست، دو ضربهی آروم به پشت هوسوک زد.
- فایتینگ جانگ هوسوک. تو از پسش بر میای.
از هوسوک جدا شد و سمت در رفت.
- خداحافظ!
جوری خداحافظی میکرد که انگار براش سخته؛ و واقعا هم سخت بود. تنها گذاشتن اون پسر اون هم وقتی تنهاست سختترین کار ممکن بود؛ اما باید انجام میشد.
همزمان با بیرون رفتنش، هوسوک دوباره احساس تنهایی کرد؛ این بار شدیدتر از قبل.
با وجود هیوجو سعی میکرد کمتر به از دست دادنِ یونگی فکر کنه اما حالا که اون دختر رفته بود، افکار منفی آروم آروم از زیر در وارد اتاق میشدن تا کاملا هوسوک رو در بر بگیرن. اون قرار بود یونگی رو، همهی زندگیاش رو برای چندین سال ترک کنه! میتونست زنده بمونه؟
پوزخند زد و بعد از کنار زدن پتو روی تخت نشست؛ چه سوال مسخرهای!
دور کردنش از یونگی مثل اینه که ماهی رو از داخل آب بیرون بیاری و انتظار داشته باشی که زنده بمونه! همینقدر احمقانه؛ همینقدر دردآفرین.
روی تخت دراز کشید و پتو رو روی خودش انداخت. دوست داشت خواب بره تا فردا، زودتر برسه! اما مثل این که همه چیز دست به دست هم داده بودن تا زمان دیرتر از همیشه بگذره.
فکر یونگی، یک لحظه هم ولش نمیکرد.
مدام صورت کیوت و مهتابیاش جلوی چشمش میاومد و اون رو دلتنگ میکرد. دلتنگ چشمهای براقش، عطر موهای خوش رنگش، طعم لبهای باریک و آغوش گرمش! دلش برای تمامی اینها تنگ شده بود.
به پهلو چرخید، پتوش رو بغل گرفت و چشمهاش رو بست.
هوسوک باید میخوابید؛ باید!
بعد از چند دقیقه، به خواب رفت. خوابید و خواب دید. البته بیشتر شبیه به یک رویا بود؛ رویایی دوست داشتنی اما دست نیافتنی!
یونگی زیباتر و نفسگیرتر از همیشه، رو به روی هوسوک ایستاده بود. حلقههای کاپلی توی دستهاشون، نشون از ازدواج میداد!
هوسوک طاقتش رو از دست داد؛ جلو رفت، یونگی رو به دیوار پین کرد و لبهاش رو بوسید. کاملا عاشقانه؛ بدون دغدغه! انگار توی خوابش، پدرش با رابطهی اون دو مشکلی نداشت. سیری ناپذیر میبوسید.
بین بوسهها، کلمهی "عاشقتم" از زبونشون نمیافتاد...
با صدای شکسته شدن چیزی، از خواب پرید.
مثل سکتهایها دستش رو روی قلبی که تند تند میتپید گذاشت. عمیق نفس کشید و گذاشت تا نفسهاش منظم بشن.
نگاهی به ساعتش انداخت؛ پنج و نیم صبح بود. از روی تخت بلند شد و پتو رو روش مرتب کرد؛ عادت داشت خودش کارهاش رو انجام بده و این یک پوئن مثبت براش محسوب میشد. سمت حمام رفت تا یک دوش کوتاه بگیره.
تنها کاری که انجام نداد، واقعا دوش گرفتن بود. مدام به یونگی فکر میکرد و غصه میخورد؛ چه کاری از دستش ساخته بود؟ هیچی به ذهنش نمیرسید و این اعصابش رو خرد میکرد.
پشتش هنوز هم کمی درد میکرد اما قابل تحمل شده بود. بعد از یک ربع، از حمام بیرون اومده بود. هوا کمی روشنتر شده بود. بدون این که مدل خاصی به موهاش بده، اونها رو خشک کرد و سمت کمدش رفت؛ لباسهایی که یونگی دوستشون داشت رو پوشید و سمت تختش برگشت تا گوشیاش رو از روی میز کنار تخت برداره.
کشوی میز رو باز کرد؛ مموری اضافهاش رو به همراه جعبهی مهمش برداشت و توی کیف کمریاش جا داد. برای آخرین بار به اتاق نگاهی انداخت و ازش بیرون زد.وقتی وارد نشیمن شد، پدرش رو دید که روی مبل نشسته و روزنامه میخونه؛ اون هم ساعت شش صبح! کدوم آدمی توی اون ساعت از صبح روزنامه میخوند؟
سعی کرد توجهی نکنه و از اون خونهی کوفتی بیرون بزنه. آقای جانگ زیرچشمی به هوسوکی که بیرون میرفت نگاه کرد و بعد از بسته شدن در، دوباره سر خوندن روزنامهاش برگشت.
_____________________
خب... هی گایز :)
شرمنده به خاطر این که یادم رفت زودتر پارت جدید رو آپ کنم ㅠㅠ
بات هیر یو گو ^^
با ووت و کامنتاتون خوشحالم میکنید ^^
لاو یو آل
اسهوپ🤍🚬
YOU ARE READING
𝑱𝒖𝒔𝒕 𝑶𝒏𝒆 𝑫𝒂𝒚 | 𝑯𝒐𝒑𝒆𝒈𝒊
Fanfictionهوسوک پسر یکی از سیاستمدارهای قدرتمند کرهست که مخفیانه(!) با مین یونگی، همدانشگاهیاش قرار میذاره. اون دو به شدت عاشق و وابسته همدیگهان. ولی چی میشه اگه پدر هوسوک از قرار گذاشتن اونها خبردار بشه و بخواد پسرش رو از کسی که عاشقشه دور کنه؟💔🥀 نام...