Part 12

712 141 8
                                    


روبروی پدرش که باخشم نفس میکشید ایستاد
-این تصمیم منه حق نداری مانعم بشی
پدرش فریاد زد
-چی ؟! حق ندارم ؟؟!!! داری میگی پسر احمق من عاشق شده ؟ کوک اگه میفهمیدم دوست دخترت حامله اس کمتر شوکه میشدم تا بفهمم یه پسر رو دوست داری
عصبی تر فریاد زد و به میز کنارش لگد زد.
-هیچ میدونی چه غلطی کردی؟ تو خودت یه پسری ابله
با نا امیدی تمام به صورت پسرش خیره شد دلش میخواست بغلش کنه و بهش بگه داره اشتباه میکنه .باورش سخت بود اما حتی الان هم حاضر نبود پسر کوچولوش رو آزار بده ،کتک بزنه یا زندانیش کنه در حالی که به تنبیه شدن و فکر کردن احتیاج داشت.
مدتی قبل وقتی اتفاقی فهمیده بود پسرش با شر ترین پسرهای یه محله سطح پایین و در واقع مملو از خلاف دوست شده دلواپسش شد که نکنه پسرش صدمه ببینه و از منشیش خواست تا برای پسر بزرگش یه مراقب بذاره. اما وقتی منشیش با خجالت عکسی از پسرش در حال بوسیدن یه پسر دیگه که از قضا از همون ولگردای بی سر و پا بود جلوش گذاشت نفس کشیدن رو فراموش کرد.
توی اولین قدم خیلی روشن فکرانه برخورد کرده بود و از پسرش خواسته بود دست از حماقت برداره و عاقلانه رفتار کنه.
حتی اگه یکم دیگه جونگ کوک مقاومت میکرد شاید به گرایشش هم رضایت میداد هیچ وقت معتقد نبود عشق اشتباهه یا پسرش باید یه وارث و ابزار برای توسعه برندش باشه اما اون پسر ....
...................................
در دفترش بدون در زدن باز شد و پسر با لباس های زننده و در حال سیگار کشیدن روبروش روی کاناپه سیاه رنگ نشست بدون اینکه اهمیتی به حضور مرد توی دفتر بده. پاهاش رو روی میز گذاشت و مرد دید که چطور تمام سطح شیشه ای میز رو از خاک و گل پر کرد.
پسر بی هیچ اجازه ای گستاخانه خم شد و ظرف شکلات روی میز رو بهم ریخت و چندتا شکلات توی مشتش گرفت
-چیه پیری نگاه میکنی اومدم که حرف بزنی چرا لال شدی ؟
از لحن گستاخ پسر جاخورد حداقل انتظار سر سوزنی احترام داشت اونم وقتی پسرش رو در حال بوسیدنش دیده بود فکر نمیکرد کوک انقدر بی فکر باشه.
پس بی خیال و در حالی که سعی میکرد آروم باشه جلو رفت و روبروی پسر نشست
-فک کنم باید بی تعارف باهات حرف بزنم مرد جوون

با فریاد جونگ کوک از فکر دیدارش با کسی که به اصطلاح دوست پسر عزیز دردونش بود بیرون اومد.
-چرا نمیفهمی من یه دوست دختر حامله یا یه دختر متشخص یا هر کوفتی مثلش رو نمیخوام من فقط مین هوان رو میخوام فهمیدنش اینقدر سخته ؟؟؟!!!
با شنیدن اسم مین هوان با اون لحن از زبون عزیز دردونش خشمگین سمتش رفت و بی هوا دستش روی گونه صاف و خیس از اشک پسر کوچولوش نشست رفتارهای عجیبی که از جونگ کوک میدید رو درک نمیکرد مثل بچه هایی شده بود که برای رسیدن به اسباب بازی مورد علاقشون گریه میکنن و نق میزنن این رفتارها واقعا شبیه پسرش نبود.تیغه بینیش رو فشرد و با حرص گفت.
-خیلی خب اگه میخوای با اون بی همه چیز باشی از خونه من برو تو دیگه پسر من نیستی من یه اشغال مثل تو رو نمیخوام برو و با اون حرومزاده خوش باش.
جونگ کوک شوکه بود پلک نمیزد حتی نفس هم نمی کشید.چی شنیده بود باورش سخت بود قبل از اینکه بشکنه پاهای بی جونش بی اختیار روی زمین کشیده شد و از اتاق کار پدرش بیرون زد.
ووبین باورش نمیشد همچین کلماتی از دهنش بیرون اومده چی گفته بود به پسر عزیزش چی گفته بود عصبی دستی بین موهاش کشید و بهشون چنگ زد.

🔥 WrongChoice WrongPerson 🔥Where stories live. Discover now