.02.

460 115 26
                                    

از وقتی که یونگی از پک جانگ برگشته بود فقط به هوسوک فکر می‌کرد!
آلفا کوچولو مدام به این فکر می‌کرد که چه چیزی برای هوسوک آمادت کنه که وقتی دوباره همدیگه رو دیدن امگا رو خوشحال کنه.

"مامان کی می‌ریم پیش هوسوک؟"
یونگی برای هزارمین بار از مادرش پرسید.

پدر و مادر یونگی دیگه از دست پسرشون کلافه شده بودن. کار‌های پکشون خیلی زیاد بود و سوال پرسیدن‌های یونگی درمورد هوسوک اوضاع رو اصلا بهتر نمی‌کرد. تنها کاری که می‌تونستن بکنن نادیده گرفتن یونگی بود تا امگای چند روزه رو فراموش کنه، ولی یونگی حتی یک لحظه هم فکر کردن به هوسوک رو فراموش نمی‌کرد

یک روز که خانواده مین داخل حیاط پشتی خونشون چای می‌خوردن یونگی دوباره پرسید:
"مامان کی می‌ریم پک جانگ؟"

"چرا اینقدر این حرفو تکرار می‌کنی یونگی؟"
لونا پرسید و استکان چای رو به لب‌هاش نزدیک کرد.

"دلم برای هوسوک تنگ شده"

"ما وقت نداریم عزیزم ولی هر وقت تونستیم می‌ریم پیششون"

"باشه"
یونگی گفت و ادامه داد:
"مامان می‌دونستی یه اسم برای هوسوک پیدا کردم؟"

"و اون اسم چیه؟"

"هوبی....دوست داشتنی مثل خودش"
یونگی در جواب سوال مادرش گفت و بعد به سمت اتاقش رفت.

" ما امسال وقتی برای دیدن هوسوک نداریم باید با قبیله‌های دیگه ملاقات و روی روابطمون با پکای دیگه تمرکز کنیم. متاسفم ولی سال دیگه به پک جانگ می‌ریم"
آلفا مین گفت.

"یونگی خیلی ناراحت می‌شه"
لونا جواب داد.
"می‌دونی که نمی‌تونیم بریم عزیزم، ما باید به فکر مردممون باشیم"
آلفا مین قبل خوردن چای گفت.

______

یکسال بعد

"پسرم هفته دیگه می‌ریم به پک جانگ برای تولد هوسوک "
لونا رو به یونگی گفت.

یونگی با شنیدن این‌ حرف شروع کرد با خوشحالی بالا و پایین پریدن:
"مامان باید برم برای هوبی هدیه بگیرم
باید بهترین کادوی تولدشو بهش بدم"

یونگی با یکی ‌از خدمتکارها به بازار رفت تا یه هدیه برای امگاش بخره
آلفا کوچولو وقتی به بازار رسیدن وارد اولین مغازه اسباب‌بازی فروشی شد.

"شاهزاده باعث افتخار منه که شما به مغازه من اومدین.... چه طور می‌تونم بهتون کمک کنم؟"
صاحب اسباب‌بازی با دیدن یونگی گفت.

"یه هدیه برای پسر مورد علاقم می‌خوام"
یونگی رو به مغازه‌دار گفت.

"حتما خیلی دوستشون دارید"

𝙰𝙻𝙵𝙰'𝚂 𝙾𝙼𝙴𝙶𝙰 |yoonseok_sope|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora