08

189 41 40
                                    


آلفا جانگ گفت:
"واو یونگی نیازی نبود این همه عروسک بخری یکی هم کافی بود"

یونگی درحالی که داشت با هوسوکی که عروسک پولیشی رو بغل کرده بود بازی می‌کرد جواب آلفا جانگ رو داد:
"انتخاب کردن بین عروسک‌ها خیلی سخت بود برای همین همشون رو خریدم تا هوبی همشون رو داشته باشه"

آلفا جانگ به نگهبانا دستور داد تا تمام هدیه‌هایی که یونگی برای هوسوک خریده بود رو داخل اتاقش بذارن.

آلفا جانگ شروع به گشتن میون مهمون‌ ها کرد تا بهشون خوش‌آمد بگه.
یونگی کنار آلفا جانگ که هوسوک رو بغل کرده بود حرکت می‌کرد.

هوسوک خمیازه‌ای کشید و خواب‌آلود چشم‌هاش رو با دست‌های کوچیکش مالید.
آلفا جانگ نمی‌تونست مهمونی رو رها کنه پس از یونگی درخواست کرد:
"یونگی می‌تونی هوبی رو با خودت ببری تا بخوابه؟"

(از خداشه داداش)

با موافقت یونگی آلفا جانگ هوسوک رو روی زمین گذاشت.
با قرار گرفتن امگا کوچولو کنار یونگی پسر فوری دست هوسوک رو گرفت و به سمت اتاق خواب رفتن.

یونگی به هوسوک کمک کرد تا روی تخت بره و بعد خودش هم کنار امگا رفت و با در آغوش کشیدنش چشمانش رو بست.

وقتی مهمونی تموم شد آلفا جانگ به سمت اتاق رفت و با دیدن اینکه هوسوک و یونگی تو بغل هم آروم خوابیده‌ان ،شادی قلبش رو پر کرد.

لباس خوابش رو پوشید و بعد کنار یونگی و هوسوک دراز کشید و دو کودک رو دراغوش گرفت.

(چه پدرشوهر خوبی)

خانواده مین یه هفته دیگه هم تو پک جانگ موندن.
هوبی هر لحظه بیشتر و بیشتر به یونگی وابسته می‌شد.
آلفا و امگای کوچکش همیشه کنار هم بودن و لحظه‌ای همدیگرو رها نمی‌کردن.
وقتی زمان خداحافظی با خانواده مین رسیده بود دو پسر بچه خیلی گریه کردن ولی در نهایت از هم جدا شدن.

_______

○ شش سال بعد

شش سال گذشته بود. تو این سال‌ها خانواده مین مرتبا به قبیله جانگ سفر می‌کردن و گاهی هم آلفا جانگ به همراه هوسوک به پک مین می‌رفت.

یونگی و هوسوک همیشه برای دیدن هم هیجان‌زده و دلتنگ بودن.
هر وقت که باهم ملاقات می‌کردن گریه می‌کردن !
هر وقت که از هم جدا می‌شدن باز هم گریه می‌کردن!

بلوغ یونگی زودتر شروع شده بود و این برای این بود که بتونه از امگاش به خوبی مراقبت کنه.

حالا هوبی هفت ساله است و یونگی یازده ساله.
امروز خانواده مین به دیدار آلفا جانگ می‌رن.

𝙰𝙻𝙵𝙰'𝚂 𝙾𝙼𝙴𝙶𝙰 |yoonseok_sope|Onde histórias criam vida. Descubra agora