part 1

589 78 8
                                    

آنیونگگگگ:)
قبل اینکه بخوام داستان رو شروع کنم نیازه که یه چی بگم ، من فیکشنای زیادی نوشتم ولی خب درواقع این دومین کار من که قصد اپ کردنش رو دارم ...
پس امیدوارم از قلمم خوشتون بیاد و ممنون میشم اگه داستان رو دوست داشتین ووت بدین و نظرات ، حتی انتقادی هم داشتید توی کامنتا بهم بگید درمورد ژانر باید بگم اینکه اسمات بنویسم یا نه مطمئن نیستم...
اما میتونم اینو بهتون قول بدم اتفاقای سوییت زیادی این کاپل دارن به عبارتی شاید بشه گفت کلیشه های جذاب و دوست داشتنی که باهم از شدت سینگلی فشار میخوریم:))))
پس اگه فیک رو فقط برای اسمات میخواید معذورم...
سو ، بریم که برای شروع استارت بزنیم

‌..........................................

امروز، یکم سپتامبر ، یکی دیگه از روزای شلوغ و‌معمولی توی سئول بود، اما نه اونقدر معمولی برای پارک جیمین ۱۸ ساله ای که با آلستارای مشکیش همونطور که نفس عمیق میکشید و‌هوای تازه وارد ریه هاش میکرد خیابونارو قدم میزد ، و کیفش رو یه طرفی سمت شونش گذاشته بود و به سمت مدرسه میرفت، برای شروع سومین یا به عبارتی آخرین سال تحصیلی که داشت....
البته این تنها وضعیت جیمین نبود ، هزاران دانش آموز دیگه امروز به مدرسه میرفتن، تو‌هر پایه و‌مقطع تحصیلی ....
اما برای جیمین همه چی یکم متفاوت تر بود ...
اینکه باید برای ورود به دانشگاه تلاش زیادی میکرد اما پوووف بدون شک اون آدمی نبود که این قضیه اینقدر براش اهمیت داشته باشه...
نه اینکه نداشته باشه ها...
اما نه اونطور که بخواد خودش رو به شدت درگیرش کنه، بیشتر از همه این براش استرس برانگیز بود که تازه از بوسان به خاطر شرایط شغلی پدر و‌مادرش به اینجا اومده بودن ، و این قضیه برای پارک خجالتی شاید اینطوری بنظر میرسید که ارتباط گرفتن با آدمای جدید و دوست شدن باهاشون حتی از کار کردن تو معدن هم سخت تره، اما خب این ماجرا اونقدرا هم بد نبود، میشد اینطور در نظرش گرفت که با پسرخالش تهیونگ تو یه کلاس و لازم‌نیست بره سمت کسی...
بلکه اونا میان سمتش و این خودش یه امتیاز ویژه براش حساب میشد ، با ایستادن جلوی در ورودی و دیدن اون جمعیت نفس عمیقی کشید و‌ سعی کرد تپش قلب فاکیش که ریشه گرفت از اضطراب اجتماعیش بود رو کنترل کنه که با حلقه شدن دستی دور گردنش هین بلندی کشید و سرشو چرخوند
جیمین: یاااا فاک یو تهیونگ قلبم اومد تو دهنم چته تو روووو

تهیونگ:‌اووو ببین کی رو اینجا میبینم جناب پارک‌جیمین افتخار دادن و بلاخره از خونه اومدن بیرون؟! میبینم چرا کل کره امروز اینقدر نورانی شده

جیمین: هاهاها خیلی خندیدم بامزه:\ خودت خوب میدونی چاره ای نداشتم و خالت مخالفت کرد وگرنه هیچکدوم از کلاسا رو‌شرکت نمیکردم و فقط واس امتحان میومدم

تهیونگ: کامان جیمیننننن، نیست که خیلی نخبه ای؟! تو کلاسای حضوری رو‌شرکت میکنی درست بدتر من ریدست حالا میخوای خودت بشینی و بخونی؟!...
اخه تا کی قراره اینقدر تارزان بازی در بیاری؟! مگه آدما میخورنت؟!

frozen heartWhere stories live. Discover now