part 4

242 57 2
                                    

Jimin*

به آرومی دستی به شقیه هام کشیدیم ، و با آخرین صدای بوق گوشی رو پرت کردم روی بالش و خودو ولو کردم روی تخت

این دوازدهمین بار بود که توی این یک ساعت به تهیوتگ زنگ میزدم و اون جوابمو نمیداد...

صفحه چتمون رو باز کردم واردش شدم
send to tata🐻💗:

you:تاتا میشه بهم فرصت بدی حداقل توضیح بدم:(؟
تو حتی بهم اجازه نمیدی که بگم چی شده! این صدمین پیامی که میدم و تو حتی داری سین نمیکنی! لاقل جواب تلفنام رو بده! میدونم آنلاینی‌...
میدونم نوتیفک تمام پیامام رو میبنی!
دوست دارم تهیونگ:)...
لطفا اینطور بی محلی نکن و اجازه بده توضیخ بدم😭💔

با فرستادن پیام قطره اشکی از چشام پایین اومد...
فاااک طبق معمول تنها کاری که از من بر میاد ...
نشسته به تاج تخت تکیه دادم و‌پاهام رو توی خودم جمع کردم و سرم رو روشون گذاشتم
با صدای نوتیفکشن گوشیم سریع به هوای اینکه تهیونک بهم پیام داده ذوق زده شدم ولی با دیدن اسم یونگی پوکر به حالت بغض آلود اولیه برگشتم
Yongi🐱:هی پسر همه چی ردیف!؟
you:....
نه:(
تیهونگ بازهم جواب تلفانام رو نداد

yongi🐱: نگران نباش جیم حالش کاملا خوب ققط یکم از دستت عصبانی درست میشه

you: مگه من گفتم نگران حالشم؟! چرا اون باید بد باشه! حتی از منم بهتره درد من این اون اجازه نمیده بهش توضیح بدم

yongi🐱:بیخیال پسر میدونی که تا سیصد سالم تلاش کنی قرار نیست جوابت رو‌بده پس بهتره بیینش و باهاش صحبت کنی! میتونی بری خونشون

you:نمیخوام خانواده چیزی بفهه میدونم برم اونجا وحشی بازی در میاره:((((

yongi🐱:پس تو‌مدرسه هر طور شده کمکت میکنم که ببنیش ذهن خودت رو درگیر نکن و یکم استراحت کن

you:ممنون یونگی:) ازت ممنونم...
فرشته نجات من >3

Yongi🐱:00:00
به جای مزه ریختن آرزوت رو بکن و برو بگیر بخواب...

You:00:00 u..
:)😂

Yongi🐱:💞GN

.............
حق با یونگی بود من نمیتونستم تا دیر وقت ساعت ها بشینم و منتظر اون پسره ی احمق باشم که بخواد بهم جواب بده!و من اینجا از عذاب وجدان ناراحتی درحال خفه شدن باشم اونوقت اون خرس کون گنده تو خواب هفت پادشاه باشه:\
گوشیم رو سایلنت کردم و ساعت رو زنگ گذاشتم ، به ارومی از جام بلند شدم و برای تخلیه مثانه ام و زدن مسواک به دستشویی رفتم و چند مین بعد طوری که دست و صورت مرطوب از شسته شدم حالم رو بهتر کرده بود لای پتو خزیدم و چشمامو روی هم بستم


پله ها رو به ارومی به سمت طبقه بالا میرفتیم با تعجب به یونگی هیونگ و اطراف نگاه میکردم که رسیدیم به اخرین پله که جلوش یه در بود با دهن نیمه باز رومو سمتش کج کردم

frozen heartWhere stories live. Discover now