بعد از آشنایی با پسر قد بلند و هیکلی که به اصطلاح نامجون نام داشت همه دور میز کافه نشسته بودن و بعد از یه گفت و گو سطحی و سفارش دادن مشغول خوردن بودن، اما جیمین که کاملا تو فکر بود ،مدام نی رو توی شیک شکلاتی که روش خامه و شکلات هوس برانگیزی قرار داشت فرو میکرد و میچرخوند، در همین حین تهیونگ بود که متوجه شد و دستی روی شونش گذاشت
تهیونگ: حالت خوب جیمین؟!
جیمین: ها...، اها یعنی آره
تهیونگ: مطمئنی؟! پس چرا اینقدر ساکتی، تو همیشه عاشق شیک شکلاتی بودی چرا لب نمیزنی؟!
جیمین:عاممم میدونی حقیقت چیز خاصی نیست من میرم دستشویی آبی به صورتم بزنم ، زود برمیگردم
تهیونگ با تکون دادن سرش حرکات پسر ریز نقش رو تا جایی که به داخل سرویس بهداشتی آقایان ورود کرد، با نگاهش دنبال کرد، که بدون هیچ وقفه ای جیهوپ سوالش رو پرسید
جیهوپ: خب ته قضیه تو و جیمین امروز چی بود که اونقدر گریه کرده بودین باهم؟! نکنه باید باور کنم بلاخره بعد این همه سال بهت جواب مثبت داده؟!
با شنیدن این حرف تهیونگ پوزخندی تلخ به لب اورد و دستی به پشت گردنش کشید
میدونی هوپی....
حقیقت من مدت ها بود که دلم آغوش جیمین و شونه هاش برای گریه کردن رو میخواستم ، اون زیادی معصوم برام...
هیچ چیز تقصیر اون نیست من این چند وقت خودخواهانه عمل کردم علتش هم این بود که مدت زیادی از هم دور بودیم و حالا بعد مدت ها برگشته وقتی باهام صمیمی برخورد کرد باعث شد این سوتفاهم ها پیش بیاد به هر حال اون که هیچ وقت قرار نیست حس فراتری به من داشته باشه، پس...
دلم هم نمیخواد رابطه ای که داریم خراب بشه، پس تصمیم گرفتم مراقبش باشم فقط همین...
و به خودش هنوز چیزی نگفتم و بعد کلی گریه کردن
فقط دستشو گرفتم و برگشتیم به کلاس انگار که هیچی نشدهیونگی درحالی که فنجون قهوه اش رو به لباش نزدیک میکرد آروم و شمرده لب زد
ته حس میکنم اما باز باید بهش بگی ، چون اگه باز حرف نزنین ممکن سوتفاهمای بیشتری پیش بیاد پس از نظرم همه ی این حرفا رو لازم به خودش بگیتهیونگ: متوجهم هیونگ، فقط منتظر وقت مناسبم تا بتونم باهاش صحبت کنم
با برگشتن جیمین به میز نامجون سعی کرد بحث رو عوض کنه و چه فرصتی بهتر ار اینکه صاحب این کافه که از قضا دوست نامجون توی دانشگاهه، در کافه رو باز کرد ، همشون طوری که مشغول خوردن و نوشیدن بودن برای لحظه ای با دست تکون دادن نامجون برای دختری که داهیون نام داشت و به سمتشون میومد دست کشیدن حتی جیمینی که تازه نی رو توی دهنش فرو کرده بود و اولین قلوپ از شیکش رو میخورد اون شیک کوفتی با دیدن پسری که کنار دختر وایساده پرید تو گلوش و شروع به سرفه کرد....
محض رضای فاک این یه شوخی نه؟!:))
همینطور که جیمین داشت توی دلش اینو زمزمه میکرد برای بار هزارم به خودش و شانس مزخرفش لعنتی فرستاد...
چطور همچین چیزی ممکنه ، اون تا چند ثانیه پیش داشت رفتارایی که از این پسر تخس سر زده رو تحلیل میکرد و دنبال یه نقشه بود که چطور از زیر دستش فرار کنه و کمتر باهاش رو به رو بشه اون وقت اون تو این لحظه درست مقابلش قرار گرفته بود؟!...بعد از اینکه داهیون از آغوش نامجون بیرون اومد با لبخندی دوستانه رو به همگی سلام کرد،
گرچه همه توی شوک زیادی فرو رفته بودن اما این به دور از ادب بود که جواب اون دختر که دوست نامجون و به علاوه صاحب این کافه ست رو ندن..نامجون که متوجه اوضاع شده بود، خودش پیش دستی کرد و کمی مضطرب به پسر هیکلی که حتی قدش از دختری که کنارش ایستاده بود بلند تر بود
نگاهی نه چندان دوستانه انداخت
خدای من جونگ کوک؟!...
فکر کردم پارسال سال آخری که میبینمت تو اینجا چیکار میکنی؟!جونگ کوک: منم از دیدن تو و اکیپ داغون تر از خودت که تو کافه نونام نشستین خوشحالم نامجون شی
یونگی تمام مدت فقط تلاش میکرد اون لیوانی که دیگه تقریبا خالی از قهوه شده بود رو از روی حرص بین دستاش فشار نده و نشکنه...
داهیون: کوکا...
تو نامجون شی و دوستاش رو میشناسی؟!جونگ کوک: البته نونا، اونا همشون همکلاسی های من هستن
داهیون: اوه، چه خوب اما چرا اینقدر گستاخانه برخورد میکنی ؟!
نامجون: پس براردر کوچیکتری که میگفتی ایشون؟! دنیا چه قدر کوچیک
با زدن زیر خنده فیکی تلاش کرد جو رو کمی از فضای تهاجمی که داشت دور کنه ، اما با این کار نگاه هر کدوم از اونا خشمگین تر شد و پوزخند رو لبای کوک پر رنگ تر
چرا نمیشینید؟!...با گفتن این جمله که انگار دختر منتظر اجازه بود یکی از صندلیا رو کنار کشید نشست و جونگ کوک که مقصدش رو درست کنار جیمین خجالتی که با لپای گل انداخته نگاهش رو سمت زمین روونه کرده بود انتخاب کرد
با نشستن نامجون سر جای خودش،جین ویشگون ریزی از رونای پر و عضله ایش گرفت و باعث شد لبش رو از درد بین دندوناش فشار بده و غرغرای دوست پسرش که زیر لب اون رو تهدید به مرگ میکرد رو بشنوه( خدایت تو رو بیامرزه نامجون شی😂💁🏻)جو سنگینی بین میز حاکم بود و جیهوپ فقط با گرفت دستای یونگی سعی داشت اون رو آروم کنه تا با نگاهش اون جئون جونگ کوک عوضی رو به کشتن نده یا حداقل میز کافه خواهرش رو نزنه تو سرش خورد کنه...
جیمین با حس انگشتای کشیده ای که لپاش رو به نوازش گرفتن نگاهش رو به پسری داد که با شهوت و شیطنت کامل بهش چشم دوخته
اب دهنش رو صدا دار قورت داد و سعی کرد بعد یه دم و باز دم عمیق حرفش رو به زبون بیارهجونگ...کوک شی...، چیزی ر...روی صورتم؟!
جونگ کوک: اوممم البته پارک جیمین!
بعد خیلی آهسته و آروم خودش رو نزدیک گوشش کرد و طوری که هیچکس متوجه نشه زمزمه کرد:~زیبایی~
(چه لاسی میزنه این بازیکن)😂
............
من نمیدونم تا الان چقدر تونستم داستان رو موفق پیش ببرم طوری که خواننده حوصلش سر نره، اما خب سعی در روان تر نوشتن هم دارم و امیدوارم که نتیجه ای هم داده باشه، اما فقط خواستم بگم اگه چیزایی هست که گنگ به حساب میاد پارت به پارت بهش میرسیم یا حتی ممکنه فلش بک به گذشته هم داشته باشیم پس ممنون از صبوری که به خرج میدین و بیشتر از همه ممنون بابت انتخاب قلب یخی:)♥🌙
پذیرای هرگونه انتقاد و نظر برای بهتر شدن هم هستم😁🗿
YOU ARE READING
frozen heart
Fanfictionژانر:رومنس، انگست، مدرسه ای، زندگی روزمره، عاشقانه، اسمات؟! کاپل: کوکمین جونگ کوک: جوجه کوچولو چرا اینقد هل میکنی؟! من فقط یه سوال ساده پرسیدم جیمین:عار یو فاکینگ کیدینگ می؟!... تو همین الان سه تا حرکتی که منو تا مرز جنون عصبی میکنه رو یه جا زدی؟! ...