«زندگی درد ناک نیست....»

35 3 0
                                    

به دانشکده رسیدیم ورودی به‌شدت زیباوهنرمندانه ای داشت طوری که اولین نگاه دانشجو محو هلال های درست شده با سنگ مرمر وامتیست میشد.
_اوووف رسیدیم همینجاست ،راستی اسمت چیبود؟
_جعون جونگکوک ،ممنون از اینکه من و رسوندید.
پیاده شد و جلوتر از همه رفت،
_ مانوعل یادت نره همه وسایلم رو بیاری و تو آقای جعون بعدا جبران میکنی.
با چشمک گفت و از ما دور شد.
روی پاشنه پا چرخیدم به سمت مانوعل
_خیلی ازتون ممنونم آقای مانوعل....
_جونگ جه صدام کن،دختر ارباب از وقتی یه مسافرت کوتاه به پاریس داشته اصرار داره که اسم همه خدمه رو عوض کنه برخلاف پسرشون که سالهاست این کشور نیست.و اینکه قابلتو نداشت.موفق باشی و حواست رو جمع کن که حقت پایمال نشه پسر خوبی به نظر میای.
خوشحال با احترام سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و منتظر شدم تا ازم دور بشه ،وبه سمت حیاط دانشکده راه افتادم.
اینجا شبیه قصرهای داستان هایی است که برامون تعریف می‌کردند تا خوابمون ببره حیاط پوشیده از درخت های بلند بالا با سایه های انبوه،مجسمه های ظریف و هنرمندانه ،آبنما و یک حوض بزرگ برگ های زرد و نارنجی که کف سنگفرش رو رنگین کرده بودند و صدای باد میون شاخه های درختان.....
دختر و پسر هوایی که درحال تعامل بودند ،میخندیدند،سخت مشغول درس خوندن بودن .حس عجیبی ایه انگار از کهکشان آندرومدا پرتاب شده باشی به محلی که زمان و مکان تعریفی ندارد.
میدونستم زندگی قشنگیای خودش رو داره ولی بودن و نفس کشیدن تو زمان حال ورای تصوراتم بود .
بعد از گذشتن از چندین سالن به سالن اصلی رسیدم که از همه شلوغتر بود.ارتفاع زمین تا سقف بیشتر از شش تا نردبونی بود که هر صبح همسایمون بغل دیوار می‌ذاشت تا گربه شیطون رو از دیوار بلند خونشون پایین بیاره ،اون نردبون واقعا بلند بود و اون گربه واقعا شیطون.
سقف گنبدی شکل با لوستر های بسیار زیبا پر بود از نقش و نگار عرفانی به شیوه ی هنر ایتالیا ویونان.
لیز رو دیدم که سر میزی نشسته بود و با دختر های اطراف خودش در حال بحث بود .این دختر روابط اجتماعی بالایی داره .برعکس من که نمیتونم به سرعت با اطرافیانم صمیمی باشم و بهشون اعتماد کنم.
بعد از تکمیل مدارک و سایر کارهایی که گفته بودند لازمه ، روی میزی که خالی مونده بود نشستم کیفم رو کنارم گذاشتم ،سرم و بالا گرفتم و دور تا دور سالن رو نگاه انداختم مشغول نگاه کردن به دختر و پسرهای مرفهی بودم که با ذوق از مسافرت فرنگی که تابستون داشتند صحبت میکردند یا از کیف وکفشی که به طور سفارشی توسط معروفترین فروشنده های جهان برایشان فرستاده شده بود،که پسری با موهای فرفری کنارم نشست.
نیم نگاهی به اون انداختم لباس های ساده اما زیبا و مرغوب، خوش پوش ،با دستمال گردن سبزی که به گردنش بسته بود.وشلوار جینی که
پایین اون رو به بالا تا زده بود وسایلش رو یکی یکی از کیف درآورد و روی میز گذاشت به جلو خیره شد بعد سرش رو برگردوند وبه من نگاه کرد لبخندی زد .
_سلام رفیق،اهل این دوروبر نیستی نه؟
اهل این دوروبر چجوری هستند که فرق من با اونها به سرعت معلوم میشه؟
_نه نیستم.
_اوه پسر چقدرکلاس چقدر شلوغه!حدس میزدم کمتر از این تعداد باشیم.سوپرایز جالبی بود....
چقدر عجیب غریب فکر می‌کنه !،پیش خودم فکر کردم.ولی بازم نسبت به بقیه صمیمی تر به نظر میرسید.
_ام از اونجا که روز اول هردومونه فکر کنم دوستای خوبی برای هم باشیم.
و لبخند بزرگی روی صورتش نشست.دستش رو دراز کرد .به دستش خیره شدم و بعد از مکث کوتاهی گفتم:
_همینطوره،خوشوقتم
خب رفیق خوابگاه رفتی اتاقت رو دیدی؟
_نه هنوز تازه به شهر رسیدم.
_منم خوابگاهیم مشکلی نیست اتاق من بمون،بعد از کلاس باید بریم تا وسایلت رو بذاری کجان؟کجا گذاشتیشون؟
_فقط همین چمدون رو با خودم دارم .
_خب که اینطور پس سبک مسافرت میکنی،خیلی هم خوب .
تایید کردم سرم رو برگردونم و به دیوارجلوم که تا دقایقی دیگه استاد روبرویش قرار می‌گرفت خیره شدم .پس قرار بود بذارم اتفاقات خودش پیش بره .....
با همون پسره ی موفرفری که اولین نفری بود که باهاش آشنا شدم به سمت خوابگاه رفتیم خیلی از دانشکده دور نبود .
_اینم اتاق ما....
_قشنگه
_شوخی می‌کنی کجای این زباله دونی قشنگه.اوه پسر تو خیلی خوبی که همچین جایی رو خوب می‌دونی.ولی برای گذران زندگی بد نیست.
همینطور که با من صحبت میکرد با دست و گاهی با پا لباس. ها و کتاب هاش رو از وسط جمع میکرد .بین وسایلش یک ویولون قدیمی من رو به خودش جذب کرد.
_آره دیگه ،سه تا تخت داره این برای من اون گوشه برای تو و این تخت هم برای دوست عزیزم مین یونگی .شاید بعدا آشنا شدید به ندرت پیداش میشه ولی روی تختش حساسه.
گفت و لبخند زد و وقتی دید حواسم به ویولونه نگاهی به ویولونش انداخت،
_خیلی قدیمی شده ،دوست داری یاد بگیری؟
من سرم رو بالا گرفتم,
_باهام شوخی میکنی؟
_معلوم که نه ،من راستش، من دیگه ویولون نمی‌زنم....پس برای تو هروقت که وقت داشتیم بهت یاد میدم چجوری ازش استفاده کنی .
_خیلی خوشحالممم،ممنونم ازتون
_اوع ،رفیق چقدر رسمی هوسوک صدام کن.
حالام وسایلت و بذار و دوش بگیر که میدونم خسته ای .
خوشحال با سر تایید کردم و مشغول چیدن وسایلم شدم .
انگار اونقدرهاهم نگران کننده نبود ،دوش گرفتم و شام خوردیم .
درباز شد و جوون مومشکی به سرعت وارد اتاق شد اینقدر درگیر بود که منو ندید وسایلشو کنار زد و دنبال چیزی بود .با عجله همه چیز رو کنار میزد،هوسوک اونو دید،
_یونگی...جونگکوک عضو جدیده امروز برای اتاق اومده .
_آها
و نیم نگاهی به من کرد و زود مشغول ادامه کارش شد.
و از اتاق زد بیرون
_هوووف ....همیشه همینجوریه عادت میکنی
_که اینطور ،مگه شماسال اولی نیستید چجوری همو میشناسید.؟
_نه اون سال دومیه و ما از قبل همو میشناسیم.
.
.
.
.
.
.
روزای اول به سرعت سپری میشه خیلی دنبال کار گشتم ولی هرکسی به یه جوون که از شهر دیگه اومده اعتماد نمیکنه،
_دیگه نمیدونم چیکار کنم خسته کننده شدم لااقل کاش توهین نمی‌کردند .انگار اینقدر مشغله دارند که من براشون شوخی محسوب میشم دنبال یک راهن تا بخندن شهرتون همیشه اینجوری بوده هوسوک شی؟؟؟؟
_غصه نخور کوک ....اصلا این خوابگاه برا همینه ،والا اینجا همه خونه شون همین شهره ولی تو خوابگاهیم تا از خونواده مستقل شیم .سخته ولی غیر ممکن نیست.
راست می‌گفت نمیدونم چرا من هم جدیدا مث بقیه از همه چی گله مند شدم.
_درسته هوسوکی
لبخند زد.
_چرا نمیای پیش من کار کنی؟
اینبار یونگی بود که صحبت میکرد .
_نه اون دنبال یه کار ساده است ما نمی‌خواهیم که اون درگیر.....
_نه میتونم هرکار باشه انجامش میدم یونگی شی.
حرف هوسوک رو قطع کردم .
_مطمعنی کوک؟ولی تو نمیتونی چون...
_میتونم من از پس همه کارها برمیام
_ولی تو که نمیدونی چیه چرا صبر نمیکنی برات توضیح بدم کوک اینکار....
_شاید دوست داشته باشه چرا دخالت میکنی،چرا نمی‌ذاری تصمیم بگیره،آها یادم نبود تو کلا فضولی تو خونته
هوسوک پاشد با اخم های  تو هم رفته جمعمون رو ترک کرد.
_هعی تو فقط باید یه سری چیزا رو جابه جا کنی همین.میتونی؟
با ذوق گفتم:_البته!از کی باید شروع کنم .خیلی ممنونم ازت هیونگ
مکث کرد ،
_از هروقت که آماده بودی
_من همیشه آماده ام ،اصلا ،اصلا فردا خوبه؟آه فکرشم خوشحالم می‌کنه بالاخره جواب داد کلی زحمت کشیدم و کسی حاضر نبود من پیشش کار کنم مرسی هیونگ مرسی.باید برای مادر نامه بنویسم.شاید بتونم باهاش یه هدیه ام براش بفرستم.
یونگی همون قدر خونسرد من و نگاه میکردبلند شد و رفت بیرون
_چرا بهش نمیگی کاری که ازش حرف میزنی فقط جابه‌جایی نیست.
_بچه ساده ایه،چقدر ذوق داره .یه لحظه فکر کردم برا اینکار مناسب نیست ولی خب هرچی بی خبر تر باشی اتفاقی پیش نمیاد توام لازم نیست نگرانش باشی.
_پس از سادگیش سواستفاده میکنی؟من اونو میشناسم اون نمیتونه
_دیدم که تو دانشکده دستش میندازن،اگه ساده نیست پس چیه من و یاد روزای اول خودم میندازه....نمیخوام اونجوری باشه بده؟
_کی گفته با عضو کردن تو گروه مضخرفت داری بهش خوبی می‌کنی؟؟
_منم از اون علافای به ظاهر پولدار کم حرف نشنیدم .پس خفه شو و بذار کارمو کنم.من برای کسی دعوتنامه نفرستادم.خودش خواست .
_اون اصلا نمیدونه قراره چیکار کنه....توبهش نگفتی
_برو پی کارت
_دست از بی توجهی کردن به من برداااار.
و درو پشت سرش محکم بست
.
.
.
.
.
«دانشکده هنر ؛کلاس نویسندگی»
_نوبت توعه جعون
_اگه میشه ماه رو کاشت به پایش آب ریخت و مهتاب درو کرد پس چرا هزاران خوشه مهتاب تو دل آسمون وجود نداره؟من خوش بینم به آینده ای که پیش روم وجود داره اگه  قراره فقط یه بار زندگی کنم پس سعی میکنم ماه آسمونم رو به زیبایی تو دل آسمونم بکارم....
_تعبیر قشنگیه جعون ولی علف های هرز زیادی مانعت میشن
-اون خودش یه علف هرزه !!
و همه با هم شروع به خندیدن کردن طبق معمول کلاس‌ نویسندگی مون هم مثل همیشه با مسخره کردن من تموم شد.نمیشه گفت عادت کردم ولی ....
همینجور که از کلاس خارج می‌شدند به طرف من می اومدند
_جعون بس کن شاعرانه حرف زدن از تو هنرمند نمیسازه برگرد دهاتتون.
_چجوری خوندن نوشتن یاد گرفته؟؟؟
_به خودت زحمت نده رفیق من خوب تو رو میخوام(و دستش رو انداخت گردنم)نجار شدنم هنرمندیه چه اصراری داری که یه نقاش یا مجسمه گر بزرگ باشی برگرد و برو مخ دخترای شهرتون و بزن!!
_کی اینو راه داده ؟از هم صحبتی با گاوهای اطرافت خسته بودی که اومدی شهر؟
تو صورت دختر اخری داد زدم آره اومدم شهر تا با گاوهای بیشتری هم‌صحبت باشم..
و یه مشت محکم از پسری که کنار اون بود به صورتم برخورد کرد پرت شدم روی زمین صندلی پشت سرم هم با من به زمین افتاد.
_دیگه نبینم زبون درازی کنی دهاتی
وهمه متفرق شدن...
با پشت دستم خون صورتم رو پاک کردم و با هوسوک به اتاق برگشتم.
_یونگی کجاست؟
_برای چی میپرسی؟
_میخوام خودم رو با کاری که بهم پیشنهاد کرده سرگرم کنم اینجوری کمتر اذیت میشم نمیخوام همش به حرفاشون فکر کنم می‌خوام مفید باشم شاید کمتر حس کنم .
_ولی کوک نمیدونی قضیه اونطوری نیست .
_چطوریه؟چرا حرف نمیزنی ، فقط مانع میشی خب یه دلیل بیار .انگار نمیخوای یونگی و پیش من خراب کنی و کارش رو هم قبول نداری خب بگو من چیکار کنم قاتله؟چیه که اینقدر سعی داری جلوی من رو بگیری؟این قضیه تا حالا هم خیلی کش اومده خواهش میکنم اگه میخوای بگی همین حالا بگو
_نه اون قاتل نیست اون پسر خوبیه کوک من مطمعنم من ....ولی تو....درهر صورت درگیر کار اون نشو به نفعت نیست!!!!
_این بود دلیلی که میگفتی؟بسه همین که کسیو نمی‌کشه برا من کافیه
_ولی..
_خستم هوسوک.
_باشه بخواب
گفتم و دراز کشیدم و به سمت دیوار چرخیدم نمیتونستم درک کنم من هنوز امیدوارم پس زیبایی این شهر کی قراره به من رخ نشون بده قطره اشکم رو با دستم پاک کردم ،از هوسوک خوشم میاد خیلی امیدوارتر از منه که هنوزم با اون همه توهین یونگی اونو نادیده نمیگیره و من با توهین بچه های کلاس امیدمو از دست دادم،شاید باید اسم هوسوک رو میذاشتن امید ...
شایدم به یونگی حسودی میکردم که همچین امیدی و کنارش داره و حواسش نیست ،آخه کدوم رفیقی برای من تا آخر شب صبر می‌کنه تا مطمعن شه شامم رو خوردم؟
.
.
.
.
«دانشکده هنر؛کلاس عکاسی»
_مدل عکستون  مهم ترین چیزیه که بهش نیاز دارید.میتونه جاندار یا غیر جاندار باشه ،یه آدم باشه که بهش علاقه دارید یا یه رهگذر یا حیوون که از نظرتون قشنگه....
_مثل گاو گوسفند ای شهر جعون اینا
_جعون شهرتون ماشین هم گیر میاد یا همش قاطر و گاریه؟
_نه بابا ماشین کجا بوده ،ایناتلفنم ندارن
_چجوری با خونواده اش حرف میزنه پس؟؟
_با کبوتر نامه رسان
_با دود !!!!
یکی از ته کلاس گفت .
کاش خفه میشدن
_خیلی خب بسه شوخیه خوبی بود جو کلاس هم از خواب آلودگی دراومد پس یادتون نره تا یک ماه دیگه مدل عکاسی پیدا کنید وگرنه همتونو میندازم.اخر کلاس رو هم به خودتون میسپرم بشنوم صداتون بلند شده ....
_همرو میندازین متوجهیم .لیز گفت.

شوخیه خوبی بود؟مشکل من فقط دانشجوهای این خراب شده نیست حتی استاد ها ومدیرای اینجا هم از تخریب یک فرد لذت میبرن.مردک خودش شبیه در قابلمه است اونوقت ...
به افکار خودمم دیگه نمی‌خندم
_لباسم دیروز رسیییید !!!!!
_توهم به مهمونی دعوت شدیییی!!!!
و شروع کردن به جیغ زدن بغل گوش من
_شما دخترا چقدر هیجان زده اید ایش انگار کسی تو این کلاس دعوت نیست.
_یادت رفته جعون دعوت نیست!!!
همه یه نگاه به من انداختند و من بی خیال مشغول جمع کردن وسایلم شدم بذارفکر کنن هرچقدر هم که اذیتم کنم من از اهداف بزرگی که دارم دست نمیکشم و این رشته رو نمیذارم برای کسایی که حتی یه ذره هم از شخصیت و شعور و استعداد بویی نبردن.
_وای چجوری این یه ماه و صبرکنم،جواهرات رو لباسممم خیلی قشنگ بودن ، خودم که عاشق لباسم شدم.
_وای لباس من و ندیدی ،به رنگ یاقوت با حریروابریشم اصل
ساخته دست بهترین خیاط فرانسه،میخوام اونشب چشم همه به من باشه ...
_جعون. توام بیا بریم شاید لازم شد یکی پایین  لباسم و بگیره آخه حیف اون همه پارچه زیباست که روی زمین خراب شه
_اووووه ببین کی داره بهت لطف می‌کنه جعون!
_راستی میدونستید خود جناب کیم شخصا حضور داره برعکس مهمونی های سال های قبل
_پسرش هم که سال بالایی خودمونه حضور داره
_وایی جشن باشکوهی میشه.
.
.
.
.
_جونگکوک فقط کافیه این بسته هارو با اون دوچرخه که میبینی ببری به این آدرس که رو کاغذه میتونی ؟چون با ادرسا آشنایی نداری برات نوشتم هرکس کجاست.
_اره میدونم هیونگ ممنونم.این چند وقت اونقدر دنبال کار این مغازه اون مغازه بودم که این خیابوناروبه خوبی میشناسم.باورت  نمیشه چقدر بد جنسن اهالی این شهر .....
دستام و زدم زیر بغلم و اخم کردم .
_باشه حالا حواستو جمع کن .ام جونگکوک اگه طوری شد ....فقط پی قضیه رو نگیر می‌دونی که مردم این شهر چجورین....فقط ،فقط سعی کن خودتو سریع برسونی به من...نمی‌خواد به کسی جواب پس بدی ،به هوسوکم نگو که اینکارو شروع کردی می‌دونی که چجوریه دلش میخواد دخالت کنه و بهت بگه بگردی دنبال کار دیگه ای. که هرگز قرار نیست پیدا کنی....
_باشه هیونگ .خیلی خوشحالم که بهم اعتماد داری ممنون
شروع کردم به راه افتادن دوچرخه خیلی خوبیه بهتر از همه دوچرخه  هایی که عموم تو شهرمون میفروشه .خیلی وقت بود رود خونه بزرگی که کنار خوابگاهمون بود با پل سنگی که از روی اون می‌گذشت رو میشناختم .هوا ابری بود .جوون مو مشکی رو کنار دریاچه دیدم که با دوربینش عکس می‌گرفت .گاهی اوقات هم توی دانشکده میدیدمش خیلی با استعداده محل زیبایی رو هم برای عکاسی انتخاب می‌کنه چند باری هم سر کلاس نقاشی دیدمش .چهره اش جوریه که به خاطر آدم میمونه
از کنارش رد شدم به تک تک محل ها قرار بود سر بزنم پس عجله داشتم .
اولین جا توی یه کوچه خیلی باریک و کم نور بود .ایستادم و ساختمونای اطراف و دقیق بررسی کردم خیلی قدیمی بودن.جلو رفتم ساختمون ۵ مقصد نهایی من بود در و که زدم مرد هیکلی قد بلند در حالیکه بالاتنه لختی داشت و دستش پر از تتوهای رنگارنگی بود که تا صورتش هم کشیده میشد بیرون اومد
_آووردیش...چقدر طول کشید !
وبسته رو از دستم گرفت .ویژگی همه خونه هایی که سراغشون میرفتم یکی نبود حتی بعضیاشون به شدت زیبا بودن .بعضی از افرادی که بسته رو بهشون میرسوندم افراد پولداری بودن از قیافه و سروضعشون مشخص بود.تنها ویژگی مشترکی که همشون داشتند این بود که همشون به من بی توجهی میکردن و برای گرفتن بسته عجله داشتند که این تو این شهر چیز عادی ای هست.
هوووف تجربه سختی بود ولی تموم شد خوشحالم که بدون دردسر تموم شد یا من گند نزدم.
رسیدم خوابگاه طبقه اول اتاق ما بود هیچ وقت تا حالا طبقه های بالاتر نرفته بودم طبقه زیرزمین هم که سلف قدیمی خوابگاه وجود داشت و پشت بامی که شنیده بودم درش رو از پشت قفل کردند تا کسی اونجا نره!

Pain Место, где живут истории. Откройте их для себя