«شروع...»

58 4 0
                                    

«عصر یکی از روز های پاییزی ۱۹۷۴»
_ولی این چتر خرابه
_از هیچی بهتره جونگکوک حداقل لباسات خیس نمیشه
لبخندی زد .
با اکراه قبول کردم نمی‌خواستم حرص اولین روز ترم رو هر چقدر هم که استرس دارم سر اون خالی کنم پس بدون حرف دیگه ای چتر و گرفتم و ازش خدافظی کردم.
_نیاز نیست بدرقه ام کنی بارون شدیده خیس میشی ....
_نه مراقبم می‌خوام ببینم پسرم مستقل میشه،وای باورم نمیشه این همون جونگوی منه که با زور و کلی غر زدن مدرسه می‌رفت
_ماماااان
از حرص من خندید
_باشه باشه ،اصن تو همیشه مشتاق مدرسه بودی وسحرخیز،
من بودم که خواب میموندم تو دستشویی خوابم میبرد...
خنده ی تو چشماش رو می‌دیدم ذوقی که داره واسه دست انداختنم تا استرسم و کم کنه همیشه همینطور بود یه حامی که هیچ وقت تنهات نمی‌ذاره حداقل من میدونم بزرگ کردن پسری مث من تو دنیایی که تنها و بدون همسفری چقدر سخته....
همیشه همینجور بود زیبا و خونسرد
منم همیشه همینطور رفتار میکنم با اینکه دردت رو لمس میکنم با اینکه می‌خوام بغلت کنم ،بگم تنها نیستی،بااینکه کلی حرف باهات دارم....همیشه تصمیم میگیرم پسر لوسی باشم که دوست داره برای مادرش پسر کوچولو بمونه وغر بزنه.
کاش بشه که بگم از این به بعد تکیه گاهت منم...
_مامان دیر میشه ،لطفاا
_باشه پسره کم تحمل
لبخندش،سرشار از آرامشه
مث وقتیکه اولین بار بارون پاییزی رو میبینی بعد از یک سال انتظار
همون قدر زیبا همون قدر دلنشین.
خداحافظی کردم .چتر نسبتا سالم رو برداشتم و آخرین نگاه رو به مامانم انداختم با دست اشاره میکرد که زود برو تا خیس نشی
خندیدم و بهش دست تکون دادم.
وسط حیاط کنار حوض آبی که چهره خودمو توش می‌دیدم بین چاله چوله هایی که داشت با آب پر میشدبرگشتم سمتش بین صدای بارون داد زدم :
_ولی من سحرخییز بودم این تو بودی که کل شب کار میکردی و خواب میموندی بابت همه چیز ازت ممنونم.دوست دارم
و دوییدم به سمت در بارون شدید بود فقط نگاه اشک آلود و لبخندش رو دیدم .به سمت ایستگاه قطار شهر دویدم باید می‌رسیدم من قرار بود مستقل شم.حتی فکرش هم ضربان قلبم رو تند میکرد من قراره خودم باشم ،کسی که درس خوندن تو دانشگاه بزرگ پایتخت جزو اهدافش بود و الان بهش رسیده ....
می‌دویدم ،اهنگ میخوندم ،خوشحال بودم،چترو بستم ،خودم رو تو چال های کوچک آب مینداختم برام مهم نبود اگه تازه کفش هامو تمیز کرده بودم .نگهبان راه آهن من و که دید لبخند زد با اینکه نمیدونست چرا خوشحالم .
شاید خنده یه بیماری واگیر داره ،شاید کافیه خونگرم باشی تا ببینی آدمای دور وبرت چقدر میتونن با انرژی و مثبت باشند.
من عاشق این شهرم مردمش ،خیابوناش،گودال های پرشده با بارون پاییزی بوی خاک نم خورده......
خونمون با مادری که همیشه چشم به راهته ،کتاب هام ....کتاب هایی که دوست یه پسر تنهان
یادداشت های گوشه کتاب که با ذوق نوشتم .
این شهر همه چیز من بود .
نگاهی بهم کرد:
_چه خوشحالم که مسافرایی مثل تو هم وجود دارن جوون ،بپا خیس نشی .
با رسیدن بهش تعادلمو حفظ کردم لبخند زدم یه لبخند گرم
_اگه بدونید زندگی چقدر می‌تونه قشنگ باشه شماهم می‌خندیدآقا.
_درسته خوبه که هنوز رنج این زندگی سراغ تورو نگرفته رفیق ....
چشمهات گواه آینده روشنتن امیدوارم غمگین نشن
_این دعای بارون بود؟!
جاخورده خنده کوتاهی کرد
_هنوز به دعا موقع بارون اعتقاد داری؟
_بله آقا ،بارون.....قشنگتر از اون نیست صداشو میشنوید؟میگه امیدوار باش رو صورتت میخوره که سرزنده باشی چی از این بهتر .
_خیلی ساده و بی ریایی پسر اینروزا کم پیدا میشه آدمایی که فکرشون اینقدر قشنگ باشه
هرکسی و میبینی داره از زندگیش و سختی‌ها ی دنیا ناله می‌کنه
اون جارو نگاه کن .
برگشتم و مردی و دیدیم که توی دستش دوتاچمدون بود .صداش به گوش میرسید
«زود باش زن ،چقدر دردسری!
الان قطار حرکت می‌کنه مگه نمی‌بینی چقدر آدم جمع شده .ٱه این بارون دیگه چیبود اول صبح اینم از شانس بد منه ،
اصلا، اصلا همه کاعنات منتظر اینن که من از خواب پاشم و بدشانسی هارو بریزن رو سرم .خیس شدم بچه نکن چرا اینهمه ورجه وورجه میکنی»
با خنده برگشتم سمت نگهبان سری تکون دادم ولبخندی بهش زدم و وارد قطار شدم شاید من دانشجوی هنرم و طرز فکرم فرق می‌کنه ولی حتی غر غر های مرد زیر بارون هم قشنگ بود ،اولین باربود که از شهر میرفتم ذوق داشتم ولی باز هم به نظرم هیچی چیز ارزش اینو ندارن که زندگی کوتاهم رو با همچین چیزایی خراب کنم.
درسته من خیلی مثبت اندیشم.....

هنوز چیزای زیادی بود که تجربه نکردم :خانواده،کارنکردن های مادرم،عشق.....
نشستم رو یکی از صندلی های کوپه ،
دختر روبروم با زن کنار دستش بلند بلند صحبت میکرد جوریکه همه بشنون داد میزد :
-ولی مهمونی باشکوهی میشه ،فکر اینکه خود آقای کیم هم حضور دارن عقل از سر آدم میپرونه
و بلند خندید
زن هم تایید میکرد و گاها سر تکون میداد معلوم بود مجذوب مهمانی دختری شده که نمی‌شناسه و آرزو می‌کنه کاش جای اون درمهمانی
بزرگی که دختر با اون همه شوق ازش صحبت می‌کنه حضور داشته باشه گاهی هم زیر چشمی به جواهرات اون نگاهی میندازه ،
اگه مادرم الان اینجا حضور داشت اون هم دلش میخواست به این مهمانی دعوت بشه ؟یا با همچین آدم هایی معاشرت داشته باشه؟
همچین جواهراتی داشته باشه؟معلومه که دل اونم میخواست....
دلم میخواست به محض رسیدن کنار درس خوندن مشغول کار بشم براش هدیه ای بخرم.
نگاهم به پنجره بود ،بارونی که به شیشه میخورد ،منظره سرسبز بیرون ،و سرعت قطار ،صدای خنده ی زنها،گریه بچه ها ،غر غر دخترهای نوجوان ،و صدای مردانی که با افتخار از کار هایی که قراره
در پایتخت انجام بدن......
من هم جزوی از این جریان بودم ، داشتم زندگی رو با وجودم لمس میکردم .

و این لحظه کسی امیدوارتر وخوشحالتر از من نمیتونه روی این دنیا وجود داشته باشه.....

را پلی میکند🥺🤣Still with you

Pain Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin