پارت ۵:یک اثر هنری
-کیم تهیونگ؟
_بله ،خودم هستم .
_اتاق ۲۱۰طبقه دوم
برای شروع بد نیست،وسایلم و چیدم ،شروع کردم به گشت زدن تو خوابگاه اتاق های تکراری ،راهروهای مارپیچی،سلف زیرزمین،در ورودی پشت بام ...
گوشه سلف پسری رو دیدم که درحال خوندن نامه ای بود و اشک میریخت چون من و ندیده مزاحمش نمیشم همچنان تو تاریکی ایستادم شاید متوجه حضورم بشه ولی اونقدر محو نامه است که منو نمیبینه نداشتن نور چراغ سلف هم بی تاثیر نیست،نمیدونم چه اتفاقی براش افتاده که اینطور اشک میریزه...برام مهم هم نیست.
پس میام بیرون ،در ورودی پشت بام رو امتحان میکنم یه قفل قدیمیه که با یه فشار میشکنه حداقل برای یه جوون ۲۴ساله شکستنش کاری نداره.باد شدید نیست ،دور وبرم و نگاه میندازم یه سری آشغال آهن اینجا افتاده و خرت وپرت چوبی .دودکش های بلندی که ازشون دودی بلند نمیشه.
.
.
.
.
.
پسرک بلند بلند حرف میزد
_حالم خوب نیست!نمیتونم.تحملش برام سخته!
بلند شد و رفت نامه دستش رو انداخت«آقای جعون متاسفم بابت خبری که بهتون میدم درجریان هستم که ترم پاییز شما شروع شده اما باید مطلع بشید که مادرتون دیشب در خانه تان درحالی پیدا شدند که هیچ گونه علایم حیاتی نداشتند ،و از اونجا که فوتشان نامشخص بوده از شما درخواست میشود طی هفته آینده به شهر بازگردید.
امضا سرگروهبان کیم »دلم به حالش میسوزه .پس دلیل گریه های بلندش این بود؟!
عجیب نبود من رو ندید،
چهره اشو به خاطر دارم وقتی گریه میکرد.قلم و کاغذم رو برداشتم و سعی کردم اون چه که به خاطر می آوردم رو روی کاغذ بیارم گونه های اشک آلودش رو ،چشمای معصوم و غم انگیزش.درست شبیه به یک اثر هنری
پارت ۶:فراتر از نامه«به پسرک مو قهوه ای
قصد دید زدنت بدون اجازه رو نداشتم اما وقتی که نقاشی رو دیدم حس کردم تو میتونی بهترین مدل برای پروژه من برای این ماه دانشگاه باشی .از اصرار بعضی بچه های دانشکده برای مدل شدنشون متوجه شدم کلاس شما هم پروژه عکاسی داره ،اگه دوست داشته باشی من هم میتونم مدل عکاسی تو باشم ،خوشحال میشم که اسمتو بدونم و بتونم نقاشی های بیشتری ازت بکشم .
امضا:پسر نقاش»
نامه رو گذاشتم جایی که همیشه میره سلف قدیمی و غبار گرفته با بوی نم.جایی که هیچکس نمیاد جز اون. میخواستم آخر نامه با عزادار بودنش همدردی کنم ولی بد میشد اگه متوجه میشد نامه دستش رو خوندم.اسمم رو هم احتمالا شنیده باشه کسی نیست توی دانشکده من و نشناسه .این حس ترحم از کجا میاد؟نمیدونم .فقط میدونم دوست دارم دلیل غم بزرگ توی چشماش رو بدونم درست مثل برادرم....
.
.
.
از دیروز که نامه رو گذاشتم جوابی ازش دریافت نکردم ولی رفت و امدش به اون زیرزمین تغییر نکرده پس تصمیم گرفتم برم پایین ،نامه رو مچاله کرده بود ...
«به پسرک مو قهوه ای
متوجه شدم که دوست نداری مدل پروژه من باشی ،از اونجایی که هردومون تنهاییم چطور شروع بهتری داشته باشیم؟فقط کافیه باهم حرف بزنیم و از اونجا که تو من و نمیشناسی فکر میکنم برات راحت باشه.واقعا با مچاله نکردن این نامه بهم لطف میکنی
امضا :پسرک کنجکاو»
عصر همون روز دوباره سلف رفتم حواسم بود که کسی من و اونجا نبینه ،نه نامه ای نیست فقط نامه من بود که افتاده بود روی زمین
میدونستم بی فایده است ...
نامه رو برعکس کردم ،
«به پسرک به ظاهر کنجکاو
نقاشیت رو دیدم و باید بگم واقعا ماهری ،اما من دروضعیت روحی خوبی نیستم و از اینکه اون لحظه اونجا بودی واقعا خوشحال نشدم تمایلی هم به ادامه نامه نگاری ندارم .و اینکه دوست داری مدل عکاسی من باشی باید بگم واقعا خودشیفته هستی.چون امکان داره دیگه اصلا به این دانشکده نیام پس بیخیال شو و دوست دیگه ای برای خودت پیدا کن چون بعد آشنا شدنمون باز هم من کسیم که قراره تنها باشه
امضا:هیچ کس»
نکنه به خاطراون حادثه دیگه نمیخواد دانشکده بیاد !دورو برم و نگاه کردم کسی اونجا نبود .
«به هیچ کس عزیز
نمیدونم چی باید بگم .ولی اگه منظورت از خودشیفته بودن چیزیه که من فکر میکنم درسته این من هستم که انتخاب میکنم با چه کسی دوست بشم . و اینکه من هم در وضعیت روحی خوبی نیستم فکر کنم امید چیزیه که بشه باهم پیداش کنیم.بزار قصه ای رو برات تعریف کنم:وقتی ۱۲ساله بودم بچه ی گوشه گیری بودم که کمتر کسی باهاش دوست میشد تقریبا همیشه وقتم رو با خونواده ام میگذروندم و اونها هم همیشه همه چیز رو برام فراهم میکردن وخوشحال بودن از اینکه همه چیز به خوبی پیش میره ولی برای من اینطور نبود ،من نیاز داشتم به بودن با کسانی که مثل من باشن و منو بفهمن دایه ی دوست داشتنی داشتم ،که راز های زیادی براش تعریف میکردم همیشه حالم رو خوب میکرد مثل یک مادر واقعی .اما بعد از یک مدت دیگه هرگز ندیدمش .وقتی از پدر و مادرم درموردش پرسیدم گفتند مرده و نمیدونن چرا؛شاید اونها دوست نداشتند پسرشون از ماجرا خبردار بشه .ولی اون برای من مثل همه دوستانی بود که نداشتم وقتی درموردش از اطرافیان پرسیدم اونها گفتند کشته شده!به همین سادگی گفتن احتمالا پسرش اونرو از پشت هل داده!این چیزی نبود که دوست داشتم بشنوم.حس فقدان عزیز و از دست دادن درد بزرگیه ،کسی من رو به خاک سپاری اون نبرد ،چون احتمالا از علاقه من به اون کسی خبر نداشت .من حتی برای بار آخر هم اولین و آخرین دوستم رو ندیدم ....
حتی کسی نبود بهم بگه:مرگ عزیز سخته ولی تو باید مبارزه کنی ،اینجوری فردی که ازدست دادی برای تو خوشحالتره ،هیچکس عزیز؛به حرف های اطرافیان گوش نده ،به جنگیدن برای اهدافت ادامه بده.شاید دوست داشته باشی بدونی پایان قضیه من و دایه ام چیبود ،من بعد دایه ام هم همچنان تنها بودم ،تنها تر از هرکسی که فکر کنی بعدهاکه بزرگترشدم افرادی به خاطر خانواده ام با من بودند اما هرگز به خاطر خودم دوستم نداشتند.تااینکه۱۷سالگی یک روز تصمیم گرفتم وارد یک ماجرای خیابانی بشم ،چند نفرو دیدم که در حال کتک زدن فردی بودن،رفتم جلوشون وایسادم و از اون فرد دفاع کردم چون تعدادشون زیاد بود کاری از دست هیچکدوممون برنمیومد ولی بعد یه مدت از کتک زدن ما خسته شدن به همین خاطر مارو رها کردن ،وقتی بلند شدم پسرک بهم گفت که خیلی شجاعم و ازم تشکر کرد ،خوشحال بودم ؛من و به دوستاش معرفی کرد و اونجا شروع دوستی من با کسایی بود که نمیشناختمشون هرروز رو با هم میگذروندیم و چون اونا از خانواده ام و ثروتش خبر نداشتند .فکر میکردم که من رو به خاطر خودم میخوان،ما همه جا باهم بودیم ،توی همه خرابکاری ها،همه خوشی ها ....
پدر و مادرم من رو از بودن با اونها منع کردند،از یه جا به بعد دیگه برام مهم نبود که چی خوبه چی بد فقط میخواستم جمعمون رو حفظ کنم
هرکاری میکردم که دوست هم باشیم ،همه چیز....
به خاطر همین جلوی پدر و مادرم ایستادم و ازشون دفاع کردم ،اون هارو به ویلای خونوادگیمون بردم ،واکشنشون وقتی از قضیه ثروتم با خبرشدن هنوز یادمه ،بهم میگفتن خیلی خوشحالم از اینکه با منن،پدرم گفت تعدادی از وسایل خونه دزدیده شده وگفت ازشون بخوام برش گردونن،ولی من عصبانی شدم به پدرم گفتم دوستای من آدم های باشرافتی هستند حتی اگه پول نداشته باشند هرگز همچین کاری نمیکنند،وتو حق نداری که بهشون تهمت بزنی .....ببین گاهی وقت ها خدا هم فقط نگات میکنه...
مدیونید فکر کنید ,اتاق تهیونگ شمارهی اتاق خودم تو خوابگاهه....
CZYTASZ
Pain
RomansLife ....🎶 _پس به خاطر مریضی فوت کرد؟ _نه من اونو کشتم .بادستای خودم .نمیتونستم اون و کنار فرد دیگه ای تصور کنم .وقتی میکشتمش خوشحالترین فرد دنیا بودم.ولی اون اشک میریخت!عجیبه نه کوک؟