پارت 9:دنیای دیگر
همین که داشتم باد خنک رو روی گونه هام حس میکردم که اشکام و خشک میکرد صدایی شنیدم
_اگه بپری همه چی درست میشه?
سرم و برگردوندم کسی و ندیدم
_اگه درست میشد من خیلی وقت پیش اینکارو میکردم...
از اینکه سوال های تو سرم و که جوابی براشون نداشتم و ازم میپرسید عصبی بودم
+چیزی قرار نیست درست شه تا وقتی زنده ام
_اگه اون دنیا م همین وضع باشه چی?
+نمیدونم .ولی شروع جدید بهتر از حس کردن این دنیای پر ازغمه
_چرا میخوای بری?
+اینجا سردمه
_دنیای دیگه ای وجود نداره چرا بهش اعتقاد داری
از ته دلم خندیدم
+چه خوب ....فقط میخوام تموم شه
_پس چرا من نتونستم تمومش کنم?
+تو هم میخوای بمیری?شاید عرضه اشو نداشتی
_تو داری?
+اگه نداشتم اینجا واینستاده بودم
_چند دقیقه پیش من جای تو بودم,از کجا میدونی تو پایین نمیای
نباید بهش گوش میدادم ولی تا حالا کسیو نداشتم که دردمو باهاش درمیون بذارم
+شاید دردت کم بوده?نمیتونی دردی که میکشم و تصورکنی
_من یه نفرو کشتم .دردت به اینم نمیرسه?یه زن!
شوک شدم ,سرجام خشکم زد
+برای چی باید یه زن و بکشی ?از خودت دفاع کردی?
_نه ,اتفاقی بود.ولی برای دفاع خودم نبود . من فقط ترسیده بودم
بغض رو تو صداش حس میکردم
_نگاه کردم دیدم دستام ,صورتش غرق خونه,کسی دور وبرم نبود ولی من که اینجوری نبودم!من آزارم به یه مورچه هم نمیرسه .هم سن دایه ام بود
چقدر آشنا به نظرم می اومد .قصه اش مثل ادامه قصه نامه پسر جدید بود.
_میدونی 7سال از اونموقع میگذره هر بار من جاییم که تو الان اونجایی, ولی نمیشه, نمیتونم.نمیشه میترسم از اینکه دنبالم بیان .ازاینکه رازم آشکار بشه,اینکه اون زن کسیو نداره که بدونه و پدرم روی همه چی سرپوش گذاشته خوشحال بودم .غافل از اینکه ترس و عذاب وجدانش تا همیشه با من خواهد بود .
دقیقا شبیه به افکار من شاید من برای دفاع خودم اینکارو کردم و اگه نمیکردم قطعا دیگه زنده نمیموندم و اون کسیو نداشت که دنبالشون بگرده ولی عذاب وجدانش قطعا من و میکشه نه به خاطر اون مرد ,به خاطر گرفتنه جون یک انسان .پلیس ها قطعا به زودی پی میبردن
+دنیا با تو هم بد بوده .شاید دلیلی داره که زنده ای .ولی من نمیتونم ,دیگه نمیتونم تحملش کنم
مرسی که بهم اعتماد کردی,رازتو با خودم به گور میبرم.
چیزی نگفت .سکوت کرده بود
منتظر بودم که پام کشیده شد به عقب افتادم سرم به یکی از دودکش ها برخورد کرد و جلوی چشم سیاه شد...پارت 10:وقتشه پشیمون شم?
Pov:tae
وقتی حواسم برگشت سر جاش دیدم بی اختیار برای اولین بار داستانم رو برای کسی تعریف کردم .و اشک میریزم
مثل این که قصد نداره دست برداره شایدحالا که براش تعریف کردم باید بذارم خودش و بکشه.?خودم و سرزنش کردم هم برای کاری که باید انجام بدم و هم اینکه اختیارم و ازدست دادم و براش تعریف کردم ,
شاید بهتره برم صورتمو که ندیده ,دیگه براش نامه هم نمینویسم .شاید خودش پشیمون شد اومدپایین .قصه اش که از مال من بدتر نیست حالا که فهمیده شاید خودش بیاد پایین .بهتره تا نفهمیده من کیم از اینجا برم!
صداشو شنیدم :+رازتو با خودم به گور میبرم ....
توقعش و نداشتم....دیگه نمیذارم اینجوری بشه نه جلوی من .نمیخوام بار دونفر و به دوش بکشم از پشت دودکش نصفه کار پشت پاشو گرفتم و اون رو به سمت پایین کشیدم فکر نمیکردم سرش به جایی برخورد کنه!
ترسیدم اومدم جلو نبضش و گرفتم چیزیش نشده بود !خداروشکر والا به جای صحنه خودکشی تبدیل به قتل میشد!
منم که متخصص قتل های غیر عمد!!!
بلندش کردم و تو طبقه ها که میبردمش بچه ها بهم زل زده بودن
به چند تاشون با اخم های توهم رفته خیره شدم و گفتم اتفاقی افتاده که اینجوری نگا میکنین?اونام راهشون و کشیدن و رفتن
رسیدم طبقه دوم در و باز کردم و گذاشتمش رو تخت .اگر به هوش بیاد چکار میکنه?احتمالا به عنوان انتقام از اینکه نذاشتم کارشو بکنه من و لو میده?عصبانی میشه?یا ازم تشکر میکنه?چه خیال خوشی....
اگه من و لو داد چیکار کنم?باید سرشو بکنم زیر آب?امیدوارم اینکارو نکنه !یعنی صدامو به خاطر میاره?
اه ,پدرم حتما ازم ناامید میشه پسرش درست قبل از واگذاری سهام میوفته زندان
چندسالشه?چرا اینقدر بچه به نظر میاد?چیشده بود که میخواست خودکشی کنه !انگار دارم 7سال پیش خودم و جلوی چشام میبینم اونروز هم اگه مادرم نرسیده بود قطعا الان اینجا نبودم.پارت 11:یادم نمیاد!
Pov:jungkook
صداهای مبهمی میشنیدم .دلم نمیخواست چشام و باز کنم ولی با باز کردنشون تو یه جای ناآشنا ترسیدم
_تهیونگ کشتیش?
+چرا چرت میگی جین ,مگه نمیبینی چشاش و باز کرده
سه تا کله بزرگ خم شده بودن تو صورتم من فقط یکیشونو میشناختم همون پسره که همیشه کنار پل نقاشی میکنه
صداش شبیه ,شبیه ....
-من کجام?
_یادت نمیاد??واقعا یادت نیست?
-یادم نمیاد!
_وای تهیونگ یه جوری کشتیش که آلزایمر گرفته
+ساکت باش جین چی داری میگی
_خب نگاه کن چیزی یادش نیست .بدبخت شدیم
پسرسوم گفت :شاید واقعا آلزایمر گرفته گفتی کشیدیش و سرش خورده به دودکش شاید از شوک ماجرا حافظه اشو ازدست داده
لبخند رو روی صورت پسری که بهش میگفتن تهیونگ دیدم یعنی اینقدر خوشحال میشد اگه حافظم و از دست میدادم?
همینجور داشتن پشت سر هم حرف میزدن و درمورد حالم فرضیه میبافتن که دیگه واقعااعصابم خورد شدمگه دکترن. اخه تازه اون یکی که از خداشم هست.!
-ببخشید وسط حرفتون میام ولی من همه چیویادمه منظورم این جای کوفتی که الان توشم کجاست ?
شل شدن هر سه تاشونو دیدم
+خداروشکر رفع شد تبریک میگم تهیونگ بیمار زنده اس
_آها پس خوبه ,اینجا اتاق ما سه تاست و تو الان رو تخت منی خوشحالم که به هوش اومدی
بلند شدم و به سمت در رفتم
_کجا میری?
+بیمار به راه افتاده .واو موفقیت بزرگیه
-حق نداشتی نجاتم بدی کسی ازت نخواسته بود .آره همه چیو یادمه فکر نمیکنی اگه میذاشتی برم برام بهتر بود ?و یا برای خودت?سرم درد میکرد چشام و بستم و گرفتمش, ناراحت بودم
ادامه دادم:کاری میکنم که پشیمون شی!تو حق نداشتی برام تصمیم بگیری.
و در وپشت سرم بستم به طرف اتاقم رفتم هوسوک نبود پس رو تختم دراز کشیدم .Baby I don't understand this:you changing♡
CZYTASZ
Pain
RomansLife ....🎶 _پس به خاطر مریضی فوت کرد؟ _نه من اونو کشتم .بادستای خودم .نمیتونستم اون و کنار فرد دیگه ای تصور کنم .وقتی میکشتمش خوشحالترین فرد دنیا بودم.ولی اون اشک میریخت!عجیبه نه کوک؟