«زندگی دردناکه....»

32 3 0
                                    

به اتاق که رسیدم هوسوک مشغول آشپزی بود ,

_سلام

_سلام،چه خبر؟

_هیچی

_اوهوم

یونگی در وباز کرد با لبخند سمت در رفتم .

_سلام هیونگ، من..... صورتت چی شده؟

هوسوک برگشت و پشت سرش و نگاه کرد

_چه بلایی سر خودت آووردی؟؟

_به شما ربطی نداره!

_ولی هیونگ...

_بزار صورتت رو ببینم .

_گفتم به من دست نزن

_هیونگ بزار هوسوک کارشو کنه ،زخم صورتت داغونه

_تو چطور جرعت می‌کنی به من بگی چیکار کنم چیکارنکنم نکنه فکر کردی....

وبلندتررداد زدم:

_هوسوک جعبه کمک های اولیه رو میارم بقیه اش با تو.

هوسوک تایید کرد.

یونگی ام دیگه چیزی نگفت .

وقتی زخم های صورتش رو پانسمان کرد ،تا مدتی سکوت برقرار بود تا اینکه من گفتم :_تنهاتون می‌زارم میرم کمی هوا بخورم شاید نیاز باشه به دوستات تکیه کنی هیونگ،مابدون دلیل هرکاری بخوای برات انجام میدیم،لازم نیست ابهت بیرونت رو تو اتاقمونم حفظ کنی.

سعی کردم گرم تر به نظر بیام لبخند بزرگی زدم و رفتم بیرون.

_نمیخوای بگی چی شده ؟

_معلوم نیست؟

_دیگه برام مهم نیست.

_حق داشتی طرفشو بگیری

_کوک بین این هیولا ها فرشته اس تا آسیب ندیده نذار وارد اینکار بشه

_خیلی وقته شروع کرده...

_منظورت چیه؟

_حس میکنم می‌دونه چی در انتظارشه هرچقدرم که خودش رو به سادگی میزنه ،اون باهوش ترین آدمیه که دیدم.

.

.

.

.

اگه همین الان یه آدم جلوتون قصد خودکشی داشته باشه؛چجوری قانعش میکنین که به زندگی برگرده؟

اگه زندگی واقعا بهش بدی کرده باشه ،اگه ندونه واسه چی باید زندگی کنه!اونموقع بهش حق میدین ادامه نده؟

تا حالا بهش فکر کردین؟نمیدونم چرا دارم بهش فکر میکنم!

فقط میدونم افکارم گاهی وقتا اونقدر عمیق میشه که یادم می‌ره بازم جلوی همون رودخونه روی پل قرار گرفتم.

منتظر کسی هستم؟نمیدونم....

شاید یکی که نجاتم بده،یه دلیل برای زندگی،یه رفیق...

Pain Donde viven las historias. Descúbrelo ahora