کم شدن رفته رفته سرعت قطار نشون از این بود که دارم به مقصد نزدیک و نزدیک تر میشم،درخت های کنار مسیر هم جاشون رو به بوته ها و درخت های قد و نیم قد میداد بارون قطع شده بود .
صدای ترمز وسوت قطار من و از دنیای افکار بیرون کشید ،نگاه به دورو برم کردم همه سراسیمه وسایلشون رو تحویل میگرفتند تا از قطار خارج بشن ،بعضی ها هم برای افرادی که بیرون منتظرشون بودن دست تکون میدادند.
چه منظره زیبایی است ،وصال به کسی که ساعتها منتظرش بودی! این رو میشد از چشم ها و لبخند کسانی که بیرون ساعتها زیر بارون منتظرمونده بودند خوند.
با شوق چمدونم رو به دستم گرفتم ، پله های قطار رو پریدم .
جمعیت زیادی درحال رفت و آمد بودن ازآرامش شهرمون خبری نبود, انگار مردم اینجا کمتر از چیزی به اسم سکوت خبر داشتند.
هرکس مشغول کاری بودانقدر شلوغ بود که لحظه ای از اضطراب شلوغی گیج شده بودم .کاغذ داخل دستم رو صاف کردم
_خب از کجا شروع کنم؟
با خودم گفتم.
_چقدر اعصاب خورد کن ،هیچ چیز تو این شهر عوض نشده همیشه همون قدر شلوغ و بی نظم.مردم اینجا مثل مردم فرنگ بویی از پیشرفت صنعتی نبردن مانوعل نبودی ببینی همه مردم ماشین دارند برعکس این شهر که فقط اشراف از همچین نعمتی برخوردارند انگار هنوز هم گاری کارشون رو راه میندازه .....
صدا از دختری بود که لباس یشمی مخملی با کلاه پر دار پوشیده بود معلوم بود وسع مالی خوبی دارند که اینهمه خدمه و وسیله داره .
نگاهش به من افتاد :
_چه صورت زیبایی داره ولی از لباساش معلومه تا حالا رنگ آبادی به خودش ندیده خوب میشد اگه دانشکده مون پر از مردایی مث این پسر بود .
مردای دیگه پول و ثروت نداشته این پسر و دارن ولی قیافه ....شبیه خوک هایی هستند که با پول دختر میخرند.فرنگ پر بود از مرد های رمانتیک و زیبایی که دنبال رابطه کوتاه بودند حیف.
خطاب به خدمتکارش میگفت .
خدمتکار بیچاره که زیر بار وسایلی که به دوشش انداخته بودن در حال له شدن بود گاهی با بله ،درست میفرمایید ،حرف دخترک پر چانه که هردم سعی داشت خاطرات مسافرت فرنگش رو پیش بکشه رو تایید میکرد .
_میگم خانم پارک چقدر دیگه تا دانشکده هنر راه باقی مونده؟
پس اونم دانشکده هنر درس میخوند!.....
_لیز،لیز هزار بار بهت گفتم منو لیز یا الی صدا کن اگه نمیتونی الیزابت صدام کنی و تو از قصد اسم اصلی من رو تکرار میکنی همیشه و به هر بهونه ای ،من خیلی وقته که اینجا زندگی نمیکنم یادت رفته؟؟؟؟؟؟
و جمله آخر و بلند تر فریاد زد .
تو این حین پسره ی شیطونی که در حال دوییدن بود کاغذ رو از دستم قاپید دنبالش دوییدم ولی فقط با قهقهه از من دور میشد انگار دردسرم با رسیدن به شهر شلوغ شروع شده بود داد زدم :
_وایسااااا،پسر وایسا من به اون احتیاج دارم
نمیدونستم یه کاغذ به چه دردش میتونه بخوره.
که یهو در حین دوییدن گفت:
_اینجا شهره پسره دهاتی ،بهتره حواستو جمع کنی که گول نخوری اینجا به راحتی آب خوردن سر زندگیت شرط میبندن
و به سرعت برقو باد بین جمعیت گم شد اما کاغذ رو روی زمین انداخته بود پس به کاغذ رسیدم و برش داشتم گلی و مچاله شده بود .
شاید باید به حرفاش گوش میدادم کم کم داشتم میترسیدم،من از عهده اش برمیام؟
انگار زندگی قرار بود روی دیگه اشو هم به من نشون بده .
پشت سرمو نگاه کردم همون دختره با دیدن ماجرای پیش اومده در حال رفتن بود.
_بیا مانوعل دیدی گفتم این شهر بویی از نظم نبرده اوووف حالا هم که پر شده از دهاتی و گدا و دزد ....
من که مجبور بودم تا برای فهمیدن آدرس درست سر صحبت رو باز کنم جلو رفتم .
دخترک ایستاد .
_از نزدیک زیباتری شاید بدت نیاد چند وقت جای این مانوعل رو بگیری.
تبریک!موفق شد حرصمو دربیاره ولی خب حواسم و جمع کردم.
_بین حرفاتون شنیدم دانشکده هنر درس میخونین.
_فالگوشم که هستی!
چقد حرف میزنهههه،دلم میخواست بی توجه بهش برگردم وخودم برم دنبال آدرس درست ولی وقت کم بود و من غریبه.....
_نه اتفاقی شنیدم
_خوب حالا چرا پرسیدی؟
_من اون جا درس میخونم و میخواستم که.....
_از کی تا حالا اونجا پذیرش دانشجوی غیر متمکن قبول میکنه!!!
حواسم به مانوعل بیچاره بود که کمرش زیر سنگینی بار چمدون ها خم شده بود ،به خاطر همین بی خیال حرفش شدم .
_خوب حالا میدونی یا نه .؟
_ببخش من کمی رک هستم، دست خودم نیست .به نظر جوان برازنده ومتشخصی میای و حالا که فهمیدم هم رشته ایم بیشتر مجذوب شدم،آره میدونم و چون ما به همونجا میریم میتونیم تورو هم تا مسیری برسونیم اشتباه نکنم اول دانشکده و بعد خوابگاه میری درسته؟انگار اونقدرام بد نبود .
_بله ،ممنون میشم ازتون،زحمتی که نیست؟
_نه چه زحمتی همیشه امر امر خانومه
مانوعل بود که ایندفعه با صدای خسته گفت.طول مسیر. با پرسش های لیز سر شد خسته کننده شده بود ولی من حواسم به مسیر بود و گه گاهی جواب لیز روهم میدادم
داشتم اولین هامو تجربه میکردم .
اولین کارخونه ای که توی عمرم میدیدم
اولین کیوسک تلفن،اولین کافه ....مرد وزن هایی که دست به دست هم توی هوای بعد از بارون قدم میزدن.جوونهایی که با ساز های متنوع در طول خیابون مردم رو شاد میکردن حواسم معطوف به مردی شد که ویولون قدیمی به دست گرفته بود و آهنگ غمگینی رو مینواخت
این شهر جذابیت های فراوانی داره.
BINABASA MO ANG
Pain
RomanceLife ....🎶 _پس به خاطر مریضی فوت کرد؟ _نه من اونو کشتم .بادستای خودم .نمیتونستم اون و کنار فرد دیگه ای تصور کنم .وقتی میکشتمش خوشحالترین فرد دنیا بودم.ولی اون اشک میریخت!عجیبه نه کوک؟