«پارت8:اخرین تصمیم»

10 2 0
                                    


Pov:jungkook
چندروز بود که از اون حادثه و اون شب می‌گذشت شب تحویل مرسوله, هنوز کابوسش دست از سرم برنمی‌داره .هنوز قدرت کنترل ترس وجودیم رو ندارم کاری که اون شب کردم فرای وجود من بود.از اون شب از یونگی خبر ندارم وقتی با گریه و سر صورت خونی رسیدم خوابگاه تنها کسی که منتظرم بود هوسوک بود .گفت یونگی فرار کرده و ازش خبری نداره
امرور به سختی تونستم خودم رو به کلاس برسونم هنوز به کلاس نرسیده بودم ,که نلی بهم برخورد کرد
_سوری کوک عجله دارم,ال....ال...گوش بده ببین چی میگم!!!!
_چی شده نلی ?!آروم باش دختر خودتو کشتی
وزد زیر خنده
_به خدا قسم ال اگه بدونی چیشده تو هم از خوشی میمیری
_اونجلین نلی ال کیه اگه یاد گرفتی!!!!خیلی هولی نکنه باز کراش زدی?کیو دیدی که اینجوری شدی.
_باشه بابا تو هم با این اسمت نکشیمون,من کی تا حالا هول بازی در آوردم????چون این خبر خوش و شنیدم بی خیال جر و بحث باتو میشم .حدس بزن کی قراره استاد کلاس ساخت مجسمه مون باشه???
_وای جونت بالا بیاد نل حرف بزن
_پارک جیمین ال,همون که پاریس تحصیل کرده ,اوه مای گااااد.میخواد دانشگاه خودمون تدریس کنه!!!!!!
_پاشو برو حوصلتو ندارم شوخی خوبی بود خندیدیم
_اخه همچین چیزی شوخی ا م داره?شنیدم برای مهمونی خونواده کیم اومده اخه بیشتر سرمایه خونواده پارک و داره ولی قرار شده مدتی که اینجاست به دانشگاه محل تحصیلش خدمت کنه ,همین قدر جنتلمن....
و چشاش شروع کرد به برق زدن
_خدایا نلی دیگه از فردامون تو این دانشکده خبر نداریم .هرروز بهتر از دیروز
_تو از من هول تری!!!
_ولم کن خوشحالم
.
.
.
.
رفتن به سلف و گوشه تنهاییم تنها اتفاق خوبی بود که برام پیش اومده بود که اون هم به لطف پسرک فضول جدید غیر ممکن شده بود, از پله ها که پایین میرفتم نامه اش رو همون جای همیشگیش دیدم زیر تخته سنگی که اونجا مینشستم اومده بودم به اینجا برای آخرین بار نگاه کنم .عاشقش بودم اینجا مرهم روز هایی بود که کسیو نداشتم
فکر نکنم کسی درک کنه که بین این تخته های خورد شده ,صندلی های شکسته وقت میگذروندم .در و دیوار سلف قدیمی شاهده کلی اتفاق از زندگی من بود غم هام ,اشکهام ,برنامه هایی که واسه خودم داشتم,خوشحالی های بیهوده اینجا.....
دلم نمیخواست نامه اشو بخونم دیگه برام فرقی نداشت احتمالا اگه دیگه من و نمیدید متوجه میشد
باید برگردم شهر?مادرم اونجا نیست چه فرقی میکنه شاید نباید برگردم?دونستن این که چیشده میتونه کمکم کنه برش گردونم?چرا اینجام?چرا کنارش نموندم?شاید نباید میومدم ?کسی از کار من با خبر میشه?کسی میفهمه چند شب پیش قرار بوده بهم تجاوز شه?برای کسی مهمه?همینجور از خودم سوال میپرسیدم و طبقه هارو میرفتم بالا.
طبقه اول, چراازبین این همه آدم باید مادر من رو میکشتن?!اونکه ازارش به مورچه هم نمی‌رسید چرا باید آزارش می‌دادن?
طبقه دوم,چرا ازبین این همه آدم من باید مورد تجاوز قرار بگیرم ?!من که ازارم به مورچه هم نمیرسه ?
طبقه سوم,چرا ازبین این همه آدم من باید از خودم دفاع کنم?چی میشد اگه اون شب گلدون و تو سر اون مرد نمی شکستم .چی میشد اگه من لیوان شکسته رو تو قلبش فرو نمیکردم?اگه زنده بود با من چیکار میکرد?من با قاتل مادرم چه فرقی دارم?من حتی حق عزاداری براش رو هم ندارم....
نگاه کردم دیدم جلو در پشت بومم .مثل همیشه قفل نداره اونو شکستن !
سوالاتم به انتها رسیده بود جواب همشون رو گرفته بودم :این من بودم که مشکلات رو به خودم جذب میکردم.پامو گذاشتم لبه بوم

دنیا چقدر از اینجا قشنگ بود
یعنی کسی میفهمید من اینجام و چه قصدی دارم ?البته که نه !
بعد از این مدت خوشحالم :تنهایی بعضی وقتا خوبه .چه خوبه که میخواستم هنرمند بشم هنرمندی که نه محبوب بود نه طعم عشق تو قصه هارو چشیده بود,عشق مادری که ازش دریغ شده بود.همه چی درست میشه اگه این قدم و بردارم همه چی به حالت عادی برمیگرده احتمالا تا یه هفته بچه های کلاس به عنوان عزاداری برای دوست محبوب تازه درگذشتشون با پوز خند من و بدرقه کنند .هوسوک شاید ناراحت شه ولی درک میکنه اونم به زندگی اش برمیگرده.پسرک نامه نگارم احتمالا فرد دیگه ای رو برای قایم موشک بازیا و سرگرمی‌ها اش پیدا کنه
ازش ممنونم که میخواست حالم و خوب کنه .چرا الان به این چیزا فکر میکنم من که خوشحالم دارم از اینجایی که نمیشناسمش میرم جایی که حالم خوب نیست ,دارم میرم پیش خونوادم مامان و بابا پس این اشکا چیه?
کاش میشد گوشه های قبرمون که خزه قراره اونا رو بپوشونه خواسته های فرد رو می‌نوشتن اینجوری دیگه اونارو به گور نمیبرد.اگه اینچنین بود برای من باید می‌نوشتن شاید در دنیایی دیگر....
هنوزم خوشحالم......

AndI wannakiss you make you feel alright"
On another love♡

Pain Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon