Part 1

1.9K 311 120
                                    


بارونی که تصمیم گرفته بود از عصر وحشیانه تر بباره،نه تنها کم نشده بود
بلکه با شدت بیشتری می بارید

نفس عمیقی از بوی خاک بارون خورده‌ای که از درز پنجره راهش رو سمت بینیش کج کرده بود کشید و با نوک انگشت روی شیشه بخار گرفته‌ی پنجره
یک لبخند کشید

اواسط پاییز بود، اما ظاهراً سئول برای اوردن زمستون عجله داشت و آسمون ابری بارون بیشتری میتلبید.
هوا به طور عجیبی دلگیر بود.

زمان با خودخواهی بدون اینکه ذره‌ای احساس تاسف کنه، میگذشت و بکهیون تمامش رو صرف تمرین کردن کرده بود

بیدار شدن،تمرین کردن،تمرین کردن،
غذا خوردن،تمرین کردن، تمرین کردن،خوابیدن!

و دوباره!

چرخه زندگی این روز هاش رو تو ذهنش مرور کرد و نگاه خیره‌اش رو از پنجره به مردمی که بخاطر تند شدن بارون با عجله به هر طرف میرفتند، داد

المورست سالهای زیادی بود که درست تو همین نقطه مونده بود و بکهیون این روزها حرف های مادرش رو به خوبی به یاد داشت

"دیگه کسی برای باله پول نمیده"

نگاهش رو پنجره گرفت و چرخید.

تکیه‌اش رو به دیوار داد و به مرد برنزه ای که با اخم های درهم تنیده شده‌ای مشغول ایراد گرفتن از گروهی که روبه روش ایستاده بودند،بود خیره شد.

سری تکون داد و سعی کرد فعلا هاله های منفور و خاکستری رنگی که دور افکارش پرسه میزدند رو به عقب هل بده،شخم زدنِ گفته های گذشته این روزها هیچ سودی نداشت.

البته که نمیذاشت المورست نابود بشه.

شهردار جدید،برنامه خوبی برای کریسمس امسال داشت و این عالی ترین فرصت برای المورست بود که بتونه با اجرا کردن برای مردم خودش رو نجات بده.

با صدای کوتاه موبایلش، نگاهش رو از مرد روبه روش گرفت و همینطور که سعی میکرد حواسش رو از حرف های جونگین پرت نکنه موبایلش رو بین دست هاش بالا گرفت.

-"بارون میباره،چتر داری؟"

البته که نداشت اما هوای بیرون،دلچسب تر از این بود که بیخیالش بشه
محروم کردن خودش از قدم زدن زیر بارون حماقت بود.

لبخندی کوتاهی روی لب هاش جا گرفت و تایپ کرد

+"چتر دارم،مواظب خودت باش"

white swanWhere stories live. Discover now