Part 13

408 120 18
                                    

همینطور که سعی میکرد لبخندهای گاه بی گاهی که با خشنودی روی لب هاش جا میگرفتن رو پس بزنه تکونی به پاهای بلندش داد و ایستاد‌. بنظر میرسید کمی دیر رسیده بود و شانس دیدن پسرک ریز جثه‌ی خندونی که حتما با بند های باز شده‌ی کتونیش برای تمرین کردن میرفت و احتمالاً با دیدنش چشمکی از پشت ویترین شیشه‌ای حوالی‌اش میکرد رو از دست داده بود.

اول هفته کمی شلوغ شروع شده بود،کتاب های زیادی رو زیر قیمت فروخته بود و حالا مشغول گردگیری قفسه هایی بود که برای پر شدن با کتاب های نو و تازه لحظه شماری میکردن.

البته اگه پسرک گرم آشنای این روزهاش که میون اتاقک های تاریک افکارش پرسه میزد،تصمیم میگرفت کمی فقط کمی استراحت کنه و بیخیال کاشتن گل های بهاری تو زمستونه وجودش بشه، چانیول یقین داشت میتونست کارهاش رو با تمرکز بالاتری انجام بده.

مرد کتابدار راه برگشتی ندارشت، مشتاقانه به سمت بکهیون سرازیر میشد و حالا فهمیده بود گذشته ارزش چندانی نداره و آینده‌ تا حدودی نامعلومه،فقط حالاست که واقعی بود.

همه تو رنج هایی که سرنوشت با دست خط افتضاحش، ظالمانه نوشته زندگی میکنن و این بزرگ ترین واقعیت تلخ دنیاست،که زندگی فرمولی نداره
باید برای شاد بودن دلیلی رو از لابه لای همین سیاهی های کدر پیدا کنی و جز این چاره‌ای نیست.
و چانیول دلیل دوستداشتنی‌ای که فقط با فرستادن یه پیام صبح بخیر روزش رو ساخته بود، پیدا کرده بود.

با شنیدن صدای آویز کریستالی از پشت قفسه ها بیرون اومد و درحالی که تکه پارچه‌ی کهنه‌ی خاکی شده رو گوشه‌ی جیبش میچپوند لبخند کوتاهی به چهره‌‌ی آشنای روبه‌روش زد.

دختر کوچولی که اون روز کتاب سرزمین نارنیا رو خریده بود درحالی که با دست های سردش شالگردن قرمز رنگش رو از روی لب هاش پایین میکشید بدون اتلاف وقت پرسید

+"بنظرتون نارنیا واقعا وجود داره؟"

زن جوان سراسیمه با اخم ملایمی زیر لب غرید.

-"سوجین،ادب!"

دخترک درحالی که دست هاش رو روی بینی و لپ های سرخش میکشید ابرویی بالا انداخت و با یاد آوری صحبت های همیشگیه مادرش، با احترام کمی خم شد و بعد از سلام کوتاهش مودبانه پرسید

+"الان میتونم بپرسم؟"

چانیول لبخندی زد و روی زانوهاش نشست تا کمی هم قد دخترک بشه و سوجین با گرفتن تایید از سمت زن جوانی که حالا سرگرم ورق زدن کتاب ادبیات ژاپن شده بود،برای پرسیدن دوباره سوالش لب باز کرد و چانیول با قاطعیت گفت

+"نارنیا وجود داره اما هنوز نفهمیدم از کدوم کمد میتونم برم اونجا"

دختر بچه آهی کشید و همینطور که بند کیف صورتی رنگش رو تو مشتش فشار میداد غم زده زمزمه کرد

white swanWhere stories live. Discover now