Part 20

350 92 78
                                    

لای پلک های سنگین شده‌اش رو به سختی باز کرد.با خوردن نور تیز لوستر به چشم های سوزناکش دوباره پلک هاش رو روی هم کشید و آه درد مندی از بین لبهای خشکش بیرون اومد.

تکونی به پاهای کرخت شده‌اش داد و در حالی که با چشم های تنگ شده به سقف خیره بود سعی کرد به نور اتاق عادت کنه‌.

سرفه‌ی کوتاهی کرد. با چهره‌ای که چین خورده بود به پهلو چرخید و با گیجی مشغول وارسی اتاق نا آشنا شد.

-"بلاخره بیداری شدی؟خیلی خوابیدی."

یک دقیقه گذشته بود و بکهیون هنوز درکی از کلمات نداشت،مرد در حالی که پوزخند تلخی گوشه‌ی لب های تیره‌اش نشسته بود آخرین کام رو از سومین سیگاری که به تازگی روشن کرده بود گرفت و اون رو روی میز، کنار گلدونهای یخ زده خاموش کرد.

سوز هوای زمستونی که از تراس راهش رو به داخل میکشید لرز عجیبی به تن کوفته‌‌اش انداخته بود اما سهون بی‌توجه به دمای اتاق که رفته رفته سرد تر میشد در رو کاملاً باز کرد تا دود غلیظ سیگار رو از فضای اتاق بیرون بفرسته.

با نگاه تاریک و خسته‌ای روی تخت کنار جسم جمع شده‌ی پسرک نشست و شروع به زدن ضربه های ریز و کوتاه به زمین کرد.رقت انگیز بود نمیدونست باید خوشحال باشه که معشوق نا بلدش رو پس گرفته یا باید غمگین باشه که پسرک تا کام مرگ رفته و برگشته!

مرد در حالی که مخفیانه نگران اوضاع پیش رو بود با آرامشی ساختگی دست هاش رو بهم گره زد و لب هاش رو هم فشرد.

اما بکهیون بی وقفه عرق میریخت و در تکاپو بود تا دلیل اینکه اینجاست رو پیدا کنه و در نهایت با پیدا نکردن جوابی برای چند لحظه چشم هاش رو روی کشید.

لبهای خشک شده‌اش طلب جرعه‌ای آب میکرد اما ذره‌ای توان صحبت کردن نداشت.

بعد از گذشت دقایقی طولانی،سهون برای خاتمه دادن به سکوت آزار دهنده‌ای که تو فضای سرد اتاق پیچید بود با کمی تعلل و تردید پرسید.

-"بهتری؟"

سردرد عجیبی داشت و حس میکرد با شکافته شدن مغزش فاصله کوتاهی نداره.

+"چه..اتفاقی افتاد؟"

به سختی اولین سئوال ردیف شده‌ تو مغزش رو به زبان آورد و سهون کمی بیشتر از قبل به چهره‌ی بی‌حالش خیره موند.

لحنش کمی دلگیر و غضبناک بود که البته اهمیتی برای سهون نداشت اون نیازمند احترام و لحن بشاش همیشگی بکهیون نبود خیلی وقت بود که به این تن صدای نامهربون عادت کرده بود.

بدون اینکه نگاهش کنه زمزمه کرد.

-"گرسنه‌ نیستی؟"

گز گز عجیبی تو دست چپش می‌دوید و بکهیون در حالی که دست هاش رو مدام مشت میکرد تا کمی از حس عجیب کرختی تنش رو پس بزنه سری به نشانه نه تکون داد.

white swanWhere stories live. Discover now