Part 21 [END]

599 97 81
                                    


بعد از مدت ها این پارت سیزده هزار کلمه‌ای تقدیم به شما
از همگی متشکرم که منتظر وایت سوان موندید و تا انتهای داستان من رو همراهی کردید.

🥀
______________

خیره به نقطه‌ای از پارکت های سفید رنگ به صدایی که هنوز تو ذهنش تازه بود گوش میکرد. حجم اطلاعاتی که ناگهان به ذهنش وارد شده بود بیش از حد بنظر می‌رسید. سونوو بعد از اتمام‌ جمله‌اش با حسرت و پشیمانی عذر خواهی کرد اما تنها چیزی که نصیب پسر کم سن و سال شد صدایی بود که از زیر زبون بکهیون بیرون میخزید.

+"چرا؟"

مخصر و مفید پرسید تن صدای گرفته‌اش به طور رعب آوری پایین بود.

سهون بعد از بیرون اومدن از اغمایی که به سر میبرد ،مات و مبهوت نگاهش رو از صورت شرمگین سونوو جدا کرد و سمت بکهیون که همچنان به زمین خیره بود چرخید.

بکهیون برای بار دوم پرسید و لحن آرومش تن هر دو مرد گوشه‌ی خونه رو میلرزوند.

+"چرا اینکارو کردی؟"

-"متاسفم"

به سرعت با سر انگشت اشک هایی که از چشم هاش پایین میریختن رو پاک کرد و بدون تلاش برای مقابله با آشفتگی درونیش ایستاد و با صدایی که دو رگه شده بود ادامه داد.

+"تعجبی نداره که به این روز افتادی، سه سال تمام با خودم فکر میکردم چرا چهره‌اش همیشه توهمه...در حالی که تو برای زمین زدنم نقشه میکشیدی من نگران خمیده بودن شونه‌هات بودم...متاسف نباش کیم سون‌‌ وو اصلا متاسف نباش،تقصیر من بود که بهت اعتماد داشتم"

-" انگار قرار بود هیچوقت بهش نرسم. تمام تلاش هام به چشم نمیمومد. انگار فقط من اضافی بودم شبیه‌ی یه تیکه کاغذ که سعی میکنن پاره کنن یا دور بندازن با اومدن تو منو کنار گذاشتن، جوری که انگارم از اول نبودم. انگار از اول بود و نبود من اهمیتی نداشت. "

اون جملات چیزی نبودن که بکهیون خواستار شنیدنش بود با این وجود تا اتمام جمله‌اش صبر کرد.معذرت خواهی بعد از این همه اتفاق مثل برگردوندن یک ماهی مرده به آب و آرزو‌ی خوشبختی کردن براش بود،فایده‌ای نداشت.

-"شاید اگه توام جای من بودی..."

+"فکر می‌کنی این‌قدر کوچیک و حقیرم؟"

با تند تر شدن نفس های بکهیون سهون که حالا شاهد تمام اتفاقات ریز و درشت بود با احتیاط چند قدمی به جلو برداشت اما بکهیون سریع تر تن سونوو رو به زمین کوبید و مشت محکمی حواله‌‌ی استخوان گونه‌اش کرد.

با تموم قدرتی که تو انگشت های تب دارش جمع شده بود مشت دوم رو هم کوبید.توده‌ای از خشم،کلافگی و غمی که مدت ها سرکوبش کرده بود ناگهان منفجر شد و با تندخویی به یقیه‌ی سونو چنگ زد و تو صورتش فریاد کشید.

white swanWhere stories live. Discover now