سلام به همگی،این چپتر طولانی هشت هزار کلمهای تقدیم به شما.
خوشحالم که اینجایید و همراهیم میکنید لطفا فراموش نکنید کامنت بزارید و ووت بدید.
در انتها یک سئوال پرسیدم،خوشحالم میشم پاسخگو باشید و دیدگاهتون رو برام بنویسید
دوستتون دارم و بخاطرتون عقلم رو از دست دادم♡🥀
لبخند سبکی روی لب هاش جا خوش کرده بود و زیر لب آهنگ قدیمیای رو زمزمه میکرد. دستی به برگهای زیبای سانسوریا کشید و دقیقه ها با نگاهی طولانی، به جزئیاتش خیره شد.
دم عمیقی از بوی عودی که تو فضای خونه پیچیده بود گرفت و ایستاد. این روز ها احساس خوبی داشت.تمام کارهاش به درستی پیش میرفت،با دوست ابلهش بعد از جدال و قهر کوتاهی با مسالمتجویی پسرک سازش کرده بود حالا به روتین زندگیه همیشگیش ادامه میداد.
بلاخره امشب کریسمس بود.آخرین برگ پاییزی امشب سقوط میکرد و پاییز بلاخره بار بندیلش رو میبست و زمستون با کوله باری از اتفاق های جدید مهمون دنیای کوچیکش میشد و کیونگسو در حالی که بی هدف، ناگهانی ایستاده بود و با خودش کلنجار میرفت سمت صندلیه چوبیه کنار پنجره رفت.
هفت روز از آخرین باری که جونگین رو ملاقات کرده بود میگذشت، مرد جوان ظاهراً عادت داشت همیشه بعد از یک روز وقت گذروندن یک هفته غیب بشه و کیونگسو رو به حال خودش رها کنه.
با این حال این روزها بکهیون و حتی جیمین در کنار جونگین محو تمرین کردن بودند و ظاهراً این روز های آخر کمی همه چیز براشون سخت و پیچیده تر پیش میرفت.
دیگه خبری از قرار های شام و دورهمی های یهویی بکهیون و پیام های بی سرو تهش تو گروهای چتشون نبود و همین برای نشون دادن پیچیده بودن اوضاع کافی بود.ظاهراً اونها تمامشون رو به کار گرفته بودند و کیونگسو خالصانه میخواست درخشیدنشون رو روی صحنه ببینه.
نوک انگشت هاش رو شقیقهاش فشرد و آه دردناکی کشید،سیل تماس هایی که امروز صبح از خانوادهاش دریافت کرده بود کمی سرش رو به درد آورده بود.
دور از ادب بود اما به خوبی تمام درخواست هاشون با برای کنارهم بودن کل خانواده رو رد کرد و با گفتن "متاسفم،خیلی دوست داشتم کنارتون باشم اما امسال سرم خیلی شلوغه" به عبارتی تمامشون رو پیچونده بود.
دوست نداشت تو جمع های خانوادگیای قرار بگیره که سئوال پیچش میکنند وبا کمال وقاحت ازش میخوان که تو روز جشن لباس تیره نپوشه،اکثراً راجب شغلش فضولی میکنند و هر از گاهی ازش میخوان زودتر تکونی به خودش بده و ازدواج کنه.
کیونگسو هیچوقت متوجه وجود نسب فامیلی نمیشد،عمیقاً وجود اونهارو بیهوده میدونست و صرفاً بخاطر غریزه و اصل بقا هر از گاهی تو جمعهای بیخودشون حضور پیدا میکرد.
YOU ARE READING
white swan
Fanfiction𝑾𝒉𝒊𝒕𝒆 𝒔𝒘𝒂𝒏˖˙˖🦢𓏲 ≡ # قوی سفید ᝯ +"من برای تو همون قوی سفیدی میشم که تورو تیکه ای از روحش میدونه،کسی که برای دیدن انحنای لب هات که به لبخند باز میشن هرکاری میکنه، اما اگه قبل مرگم از چشیدن آرامش آغوشت محروم شدم و خداحافظی کوتاهی نداشتیم،ب...