آسمان در شرف خاموشی بود. بر روی زمین صدای چکاچک شمشیرها به گوش میرسید. دو سپاه عظیم مقابل یکدیگر ایستاده و در جنگی پایان ناپذیر با یکدیگر بودند.
سربازان دو به دو به سمت هم هجوم میبردند و گاهی چند نفری به یک نفر حمله میکردند. آن جنگ یه جنگ جدی و سخت بود. هر دو سپاه از سربازان نیرومندی تشکیل شده بودند و سلاحهایی در چنته داشتند که رعب را در دل برخی سربازان جوان زنده میساخت.
فرماندهی آلفای سپاه عظیم و نیرومد کشور جانگتین جلوتر از عده زیادی از سربازان، بر روی اسبِ به رنگ شبش نشسته و با ابروانی در هم و جدی به صحنه مقابلش چشم دوخته بود. در دل امید داشت پیروز به قصر بازگردد و این خبر خوش را به گوش امپراطور و درباریان که او را ولیعهدی نالایق میخواندند برساند.
دستش را بالا برد و همانطور که نگاهش هنوز هم به مقابلش بود سرش را کمی به سمت سرباز بالا مقامی که پشت سرش و همانند او بر روی اسب نشسته بود مایل کرد.
جان: بگو منجنیق ها رو آماده کنن.
سرباز سری خم کرد.
سرباز: بله اعلیحضرت.
سپس فریادی حاوی از آماده کردن منجنیق ها بر آورد.
پوزخند کمرنگی بر لبان آلفا نقش بست و مغرور سرش را بالا گرفت.جان: این دیگه پایان حکومتته. شینتیان.
همانطور که جان خواسته بود به سرعت منجنیق ها را آماده کرده و با دستور حمله سنگهای بزرگ و آتشین را به طرف سپاه دشمن پرتاب کردند.
رعبی عظیم در دل سربازان شینتیان راه یافت. یکی از آنان عقب نشینی کرده و خود را به فرمانده سپاه رساند. بر روی یک پا مقابل اسب فرمانده زانو زد و مشتش را برای احترام مقابل قفسه سینهاش گرفت.
سرباز: قربان سپاه دشمن از قبل قصد غافلگیری ما رو داشته. سربازان به شدت ترسیده و کم انرژی شدن. اگه همینطور پیش بره هممون به زودی نابود خواهیم شد. شما چی دستور میفرمایید؟ عقب نشینی کنیم یا ادامه بدیم؟
فرمانده با اخمی غلیظ نگاهش را از سرباز گرفت و به فرماندهی سپاه دشمن داد. دستش را مشت کرد و از بین دندان های چفت شدهاش غرید:
فرمانده: به هیچ وجه! به هیچ وجه هیچکس حق عقب نشینی نداره! من به فرمانروا قول دادم پیروز از این جنگ برمیگردم. نمیتونم شکست رو بپذیرم و دست خالی به شینتیان برگردم.
افسار اسبش را کشید و به سمت سربازانش برگشت.
فرمانده: شجاع باشید. به پیروزی امید داشته باشید و نگذارید غافلگیری های دشمن از پا درتون بیارن. نباید اجازه بدیم شینتیان به دست سپاه دشمن بیفته. فهمیدین؟
صدای بلند و موافقت سربازان به گوش رسید. فرمانده سری تکان داد و اسبش را به سمت سپاه دشمن برگرداند. سپس دستش را بالا برده و فریاد حمله بر آورد.
اکنون فرماندهی کشور شینتیان هم به سربازانش پیوسته و با وجودش به آنها قوت قلبی برای پیروزی میداد.سربازی که کنار جان بود نگاهش را به پشت سر آلفا داد و نگران گفت:
سرباز: قربان فرماندهی سپاه دشمن هم به جنگ پیوست. من شنیدم ایشون از نیروی بدنی فوقالعادهای برخوردار هستن و نگرانم که...
جان دستش را بالا برد و او را از به زبان آوردن ادامه کلامش منع کرد.
جان: کافیه. شمشیرم رو بهم بدید.
سرباز با شنیدن این سخن از زبان آلفا جا خورد.
سرباز: سرورم خواهش میکنم شما خودتون رو درگیر این جنگ نکنید. جونتون برای امپراطور و جیانگتین از هر چیزی ارزشمند تره. لطفا بگذارید ما به جاتون بریم.
جان عصبی غرید:
جان: نیازی به این کار نیست. گفتم شمشیرم رو بهم بدید!
سرباز نگران سری خم کرد و شمشیر طلایی رنگ را به دستان جان سپرد. آلفا شمشیرش را از غلاف در آورده، رو به بالا گرفت و فریاد کشید:
جان: حمله کنید!!!
اکنون دو سپاه همراه با فرماندههایشان با یکدیگر در جنگ بودند. آلفای ولیعهد با نیرویی بسیار بحث برانگیز و تبحری بالا سربازان دشمن را یکی پس از دیگری با شمشیری که نشان اژدهای طلایی بر رویش حک شده بود از میان برمیداشت.
نگاهش به فرماندهی سپاه دشمن افتاد. همزمان آن فرمانده هم نگاهش را به جان داد. سپس هر دو به سمت هم هجوم بردند و با یکدیگر به نبردی بسیار سخت و جدی پرداختند.
لحظات طولانی برای این جنگ صرف شد و در نهایت فرماندهی سپاه شکست خورده به اجبار مقابل ولیعهد کشور جانگتین زانو زد. ولیعهد پوزخند کوچکی بر لب نشاند.
جان: شنیده بودم فرماندهی شینتیان فردی بسیار نیرومند هستند و تا کنون هیچ کس جانِ سالم از زیر شمشیر ایشون به در نبرده. اما انگار تمام اون حرفها اشتباه بوده.
فرمانده در تلاشی بسیار برای خاموش کردن عصبانیت خود، دندانهایش را محکم بر روی هم فشرد و دستانش را مشت کرد.
جان چند قدم به او نزدیک شد و لبهی شمشیرش را بر گردن فرمانده نهاد.جان: زمانی که تو بمیری امپراطوریِ فرمانروای شینتیان و سلطنتش هم به پایان خواهد رسید. متاسفم که این رو میگم اما...
پوزخندش عمیقتر شد.
جان: به زودی کشورت جزوی از جانگتین خواهد شد و این افتخار بزرگی برای منه که با پیروزی عظیمی به بزرگیِ گرفتنِ شینتیان به کشورم باز گردم.
همان لحظه پیکی به سرعت خودش را به جان رساند و در کنارش زانو زد.
پیک: سرورم حاوی پیغام مهمی از جانب امپراطور هستم.
آلفا نگاهش را از فرماندهی دشمن گرفته و به پیک داد.
جان: چی شده؟ بیان کن.
پیک: ایشون دستور دادند فرصتی به کشور شینتیان بدید و در عوض چیزی از اونها خواستن.
ابروان آلفا در هم رفت.
جان: چه چیز ازشون خواستن؟
پیک سر خم کرد.
پیک: شاهزادهی جوانِ شینتیان. وانگ ییبو.
YOU ARE READING
𝙥𝙧𝙞𝙣𝙘𝙚
FanfictionPrince شاهزاده Zhan top, Historical, Romance, Omegaverse, M-preg, Smut یک ازدواج سیاسی... عشقی که متولد نشده... سختی... تحمل... صبر... نخواستن... جنگ... پایانی نامعلوم... _متوقف_