خبر برگشتن فرمانده از جنگ در سرتاسر قصر پخش شد. شاهزاده امگای جوان پس از پوشیدن هانفویش با کمک ندیمهها، به سرعت از اقامت گاهش خارج شده و مانند سایر شاهزادگان و درباریان خودش را به تالار بزرگ قصر رساند. در کنار برادر بزرگش ایستاد و پس از آنکه همگی به امپراطور ادای احترام گذاشتند، دستور داده شد که فرمانده وارد تالار شود.
فرمانده با ظاهری آشفته مقابل پادشاه زانو زد.فرمانده: درود بر امپراطور.
پادشاه حیرت زده و نگران به سر تا پایش نگریست.
پادشاه: چه اتفاقی افتاده فرمانده؟ چرا انقدر آشفته هستید؟
فرمانده شمشیرش را بر روی زمین گذاشت و با گذاشتن کف هر دو دستانش بر روی زمین مقابل پادشاه خم شد.
فرمانده: سرورم بنده رو عفو کنید. از محضرتون پوزش میطلبم. من فرماندهی نالایقی هستم. من نتونستم به قولی که به شما داده بودم وفا کنم.
همهمه ای در بین درباریان ایجاد شد. پادشاه از صندلیِ سلطنتش برخاست و قدمی جلو برداشت.
پادشاه: چی داری میگی فرمانده؟ تو… از ارتش جانگتین شکست خوردی؟
فرمانده بدون آنکه سرش را بلند کند و به امپراطور بنگرد، نامهای از درون یقهی لباسش بیرون آورد و با دستانی لرزان آن را به طرف امپراطور گرفت.
فرمانده: سرورم این نامه رو امپراطور جانگتین برای شما فرستادن.
فرمانروا با سر به خواجهای که در کنارش ایستاده بود اشاره کرد. سپس خواجه بعد از ادای احترام از پلههای کوتاه پایین رفته و نامه را از دستان فرمانده گرفت. به طرف امپراطور رفت و نامه را به دستش سپرد.
نگاه کنجکاو همگی به امپراطور دوخته شده بود. امپراطور نامه را باز نموده و شروع به خواندن کرد. پس از لحظاتی اخمی غلیظ مابین ابروان پادشاه نقش بست و سپس نامه را با شتاب بر روی زمین پرت کرد. تن صدایش را بالا برده و عصبی فریاد زد:
پادشاه: من به هیچ وجه کاری که امپراطور جانگتین گفت رو انجام نمیدم!
همهمهی درباریان دوباره شکل گرفت. وزیر اعظم قدمی جلو برداشت.
وزیر: سرورم میتونم ازتون درخواست کنم نامهای که امپراطور جانگتین دادن در چه موردی بوده؟
فرمونهای عصبی پادشاه در تالار پخش شده و همگی از ترس نفسهایشان را درون سینه حبس کردند. پادشاه نگاهش را به شاهزادهی جوانش داد. شاهزاده کنجکاو و با چهرهای پر سوال به فرمانروا مینگریست.
پادشاه: شاهزاده ییبو! ازم خواستن در ازای نابود نکردنِ شینتاین... ییبو رو به کشورشون بفرستم…!
همهمه برای بار سوم در تالار شکل گرفت. بدن امگای جوان با شنیدن آن جمله به کل سست گردید و رنگ از رخسارش پرید. آنچه را که شنیده بود به هیچ عنوان باور نداشت. آهسته قدمی جلو برداشت.
ییبو: سرورم…
پادشاه: ساکت باش ییبو. من تو رو به هیچ عنوان به جانگتین نمیفرستم. هر اتفاقی که میخواد بیفته. تو هیچ وقت قرار نیست پات رو توی اون کشور بگذاری. متوجه شدی شاهزاده؟
ییبو لبهایش را بر روی هم فشرد و سرش را پایین انداخت. فرمانده نگاهش را به امپراطور داد.
فرمانده: سرورم قصد دارید چیکار کنید؟ این تنها راهیه که برای سر پا نگه داشتن شینتیان میتونیم انجام بدیم. سرورم خواهش میکنم کمی تفکر کنید بعد تصمیم بگیرید. سرنوشت شینتیان به تصمیم شما وابستهست.
با این حرفِ فرمانده، وزرا و درباریان همگی به نشانهی موافقت سر تکان دادند.
وزیر اعظم نیم نگاهی به شاهزاده که گوشهای با سر پایین افتاده ایستاده بود انداخت. سپس نگاهش را به فرمانروا داد و گفت:وزیر: عالیجناب اگر شما چیزی که امپراطور جانگتین ازمون خواسته رو بهشون ندید مطمئنا شینتیان با این وضع نابود خواهد شد. در حال حاضر هیچ انرژی ای برای سربازان باقی نمونده. لطفا تجدید نظر کنید امپراطور.
همگی وزراهم یکصدا با وزیر اعظم جملهی نهاییاش را در مقابل فرمانروا تکرار کردند. فرمانروا عصبی نامههای چوبی بر روی میزش را محکم بر روی زمین پرت کرد. ملکه نگران قدمی جلو برداشت.
ملکه: سرورم لطفا آرامش خودتون رو حفظ کنید.
پادشاه انگشتش را تهدیدوار به سمت درباریان گرفت.
پادشاه: برید بیرون! همگی برید بیرون!!
شاهزاده: نه صبر کنید!
شاهزادهی جوان جلو آمد و مقابل پادشاه زانو زد.
شاهزاده: عالیجناب لطفا با درخواستشون موافقت کنید. من حاضرم برای نگه داشتنِ سرزمینم هر کاری انجام بدم.
سرش را بلند کرد و به پادشاه نگریست.
شاهزاده: لطفا اجازه بدید به جانگتین برم پدر!
پادشاه چشم بست و نامتعادل بر روی صندلی سلطنتیاش افتاد. ولیعهد و ملکه به سرعت به سمتش رفتند.
اشک در چشمان شاهزادهی جوانِ شینتیان جمع شده بود. اگر قرار بود کشورش به نابودی کشیده شود حاضر بود زندگی و خوشبختی خود را فدا کرده و برای نگه داشتن کشورش تا آنجا که میتوانست بجنگد.
***********
سلام
هر زمان ووتهای این پارت و پارت قبل به 40 برسه پارت جدید آپ خواهد شد.
کامنتهم فراموش نشه وگرنه مجبورم برای اون هم دست به کار بشم.
ESTÁS LEYENDO
𝙥𝙧𝙞𝙣𝙘𝙚
FanficPrince شاهزاده Zhan top, Historical, Romance, Omegaverse, M-preg, Smut یک ازدواج سیاسی... عشقی که متولد نشده... سختی... تحمل... صبر... نخواستن... جنگ... پایانی نامعلوم... _متوقف_