پادشاه کشور شینتیان تا هنگام طلوع آفتاب قادر به بستن چشمانش نبود و افکارش او را تا مرز جنون میرساند. دلشوره عجیبی به جانش افتاده بود. اگر نامهای در رابطه با جایگاه والا که بیشک پس از امپراطور از آن ملکه خواهد بود به فرمانروایی جانگتین میفرستاد و آنها آن را میپذیرفتند چه میشد؟ یا اگر نمیپذیرفتند؟ آهی کشید و شقیقههای دردناکش را به آرامی مالش داد. اگر ییبو را به جانگتین میفرستاد و او در آنجا عذاب میکشید چه؟ آیا امگا میتوانست در برابر تمامی سختیها مقاومت کرده کم نیاورد؟ آیا آنقدر توانایی داشت که در برابر آزار و اذیتهای احتمالی همسر آیندهاش فرو نریزد؟ او در رابطه با شیائو جان اطلاعات زیادی شنیده بود و حتی یک بار در ضیافتی از سمت کشور همسایه او را ملاقات کرده بود.
فرمونهای شیائو جان نشان از اصیل بودن، قدرتمندی، اقتدار، صلابت، مغروری و خشم جوشان درونش داشت. او واضحا میتوانست اتفاقات آینده را با شخصیتی که شیائو جان داشت پیشبینی کند. مجدد آهی کشید. یعنی میبایست فرزند محبوبش را به آنجا بفرستد؟ پادشاه کشور شینتیان مطلع بود که اگر امگا را به جانگتین بفرستد امکان دیداری مجدد از او سلب خواهد شد. آیا خود میتوانست دوری فرزندش را تحمل کند؟ آیا قادر بود برای سالیان سال او را نبیند؟
در همین هنگام صدای خواجه از پشت طاق های بزرگ اقامتگاه امپراطور به گوش رسید.خواجه: سرورم شاهزاده ییبو تشریف آوردن.
پادشاه سر بلند کرده و به درهایی که با فاصله نسبتا زیادی از تخت و میزش قرار داشت نگریست.
پادشاه: داخل شن!
طاق ها از یکدیگر گشوده و شاهزاده از میانشان به درون اقامتگاه امپراطور گام نهاد. مقابل پادشاه سر خم کرده ادای احترام را به جای آورد.
شاهزاده: درود بر امپراطور.
لبخندی کوچک بر لبان پادشاه نقش بست. دستش را به سمت شاهزاده نشانه گرفت.
امپراطور: خوش آمدی پسرم. بیا جلو و بنشین.
شاهزاده همانطور که پادشاه خواسته بود جلو آمد و با کمال ادب و احترامی که در تمامی آن بیست و سه سال عمرش آموخته بود بر روی تشکچهای مقابل فرمانروا نشست. سرش را بلند کرده به پادشاه نگریست. با دیدن چشمان سرخ و پف کردهاش نگران شد و اخمی کم رنگ مابین ابروانش جای گرفت.
شاهزاده: سرورم حالتون خوبه؟ نکنه بیمار شدید؟ میخواید طبیب دربار رو خبر کنم؟
لبخندی که بر لبان پادشاه بود اندکی غلظت گرفت و سرش را به نشانه نفی آهسته تکان داد.
پادشاه: چرا انقدر شلوغش میکنی شاهزاده؟ حالم خوبه نگران نباش.
او خود کاملا آگاه بود که از درون در حال فروپاشیست اما به هیچ عنوان قصد نگران کردن فرزند محبوبش را آن هم در آن شرایط نداشت.
شاهزاده اما پی به همه چیز برده بود. میدانست دلیل سرخی چشمان پدرش به خاطر اوست. به خاطر آیندهای نامعلوم. به خاطر سرنوشتی که در آن عذاب و نگرانی موج میزد. نفس عمیقی کشید و در تلاش برای پنهان ساختن بغضش، بزاق دهانش را فرو برده و مجدد شروع به سخن کرد.شاهزاده: عالیجناب اگر اجازه بدید قصد دارم در رابطه با مسئله ای که اخیرا پیش اومده صحبت کرده و نظر نهاییم رو در حضورتون اعلام کنم!
با شنیدن آن جمله، لبخند از لبان پادشاه رخت بست و مجدد جایش را آشفتگی در بر گرفت. سعی نمود این آشفتگی را مقابل فرزندش عیان نسازد به همین جهت سر تکان داده نگاهش را از او گرفت.
پادشاه: بیان کن.
شاهزاده هوای مطبوع اطراف را به درون ریههایش جای داده، سرش را قاطعانه بالا گرفت و با مشت کردن دستانش سعی نمود بدون لرزشی در صدایش، سخنانش را مقابل پادشاه بازگو کند.
شاهزاده: اگه به خاطر داشته باشید بهتون گفته بودم که حاضرم به جانگتین برم….
نگاه پادشاه بلافاصله به سمتش چرخید.
شاهزاده: میخوام این رو بدونید که من هنوزم سر حرف اولیهم هستم امپراطور!
اشک در چشمان پادشاه مسن و مقتدر کشور شینتیان جمع شد.
پادشاه: اما ییبو….
شاهزاده در تلاشی بسیار سعی نمود قاطعانه سخن گفته و تشویش درونش را مقابل پادشاه عیان نکند.
شاهزاده: لطفا اون نامه رو به فرمانروایی جانگتین بفرستید پدر!
پادشاه دیده بر هم نهاده نفس عمیقی کشید. در دو راهی وحشتناکی گیر کرده بود و نمیدانست باید چه کند. چشم گشوده به چهره مصمم فرزندش نگریست. نگرانی از چشمان سرخش موج میزد و فرمونهایش اندکی در فضای اتاق پخش شده بود. آهی که از غم درونش نشئت میگرفت از بین لبانش خارج شد. یعنی مجبور به فرستادن نامه بود؟
.
.
.
در آن هنگام که امپراطور کشور جانگتین در حال تدوین نامه ای به کشور همسایه بود، مباشر با اجازه فرمانروا وارد اتاق شده و آمدن پیکی از شینتیان را به او اطلاع داد. ابروان پادشاه متعجب اندکی در هم رفت و اعلام ورود پیک را صادر نمود.
پیک مقابل پادشاه زانو زد.پیک: درود بر امپراطور.
پادشاه بی آنکه سخنی بر زبان براند سر تکان داد. پیک نامه ای به سمتش گرفت.
پیک: نامه ای از طرف فرمانروایی شینتیان!
فرمانروا به مباشرش اشاره داد و مرد نزد پیک رفته نامه را از دستانش گرفت و سپس آن را به دست امپراطور سپرد. امپراطور نامه را گشوده و شروع به مطالعه نمود.
به مرور ابروانش در هم رفته و فرمونهای خشمش در فضای اتاق پخش شد. همزمان ولیعهد با همان صلابت و وقار همیشگی گام به درون اقامتگاه پادشاه نهاد.ولیعهد: سرورم!
امپراطور پر خشم سر بلند کرده به شیائو جان نگریست. نامه را به طرفش گرفته ناباور تکخندی سر داده و گفت:
پادشاه: ملکه؟؟!!
***************
درود خدمت خواننده های محترم.
بابت تاخیر در آپ واقعا متاسفم. مشکلی توی پابلیش برام ایجاد شده بود و فعلا خوشبختانه انگار رفع شده. اگه دوباره مشکلی پیش نیاد طی هفتهی پیش رو پارت بعد رو هم خدمتتون آپ میکنم.🌺
BINABASA MO ANG
𝙥𝙧𝙞𝙣𝙘𝙚
FanfictionPrince شاهزاده Zhan top, Historical, Romance, Omegaverse, M-preg, Smut یک ازدواج سیاسی... عشقی که متولد نشده... سختی... تحمل... صبر... نخواستن... جنگ... پایانی نامعلوم... _متوقف_