ولیعهد جلوتر از همگی به قصر رسیده پس از پیاده شدن از اسب سپیدش، با ابروانی درهم پر خشم به طرف اقامتگاهش گام نهاد. فکرش را نمیکرد که تانگ پس از یکسال به طرز عجیبی همان زمانی که او برای انجام نقشه اش شاهزاده را به جنگل کشانیده بود تا اندکی برای خود سرگرمی یافت کند، پیدا شده و نقشه اش را به طور کامل نقشه بر آب کند!
اندیشیدن به این امر گرگ آلفا را بیش از پیش خشمگین مینمود. چرخیده نگاهش را به درها دوخت و فریاد بر آورد:ولیعهد: حمام رو برام حاضر کنید! همین الان!!
خدمه اطاعت نموده سریعاً به طرف اتاقکی که وان چوبی عظیمی در آن قرار گرفته بود و به عنوان حمام استفاده میشد شتافتند.
شوچین به همراه بانو مین نگران از وضعیتی که ولیعهد در آن قرار داشت و شعله های خشمی که شیائو تانگ و شاهزاده ییبو در وجودش روشن کرده بودند خودشان را به مقابل درها رساندند.شوچین: سرورم بانوی اعظم حرمسرا تقاضای ملاقات با شما رو دارن!
شیائو جان دیده برهم نهاده با ابروانی درهم دندان هایش را بر روی هم فشرد و پشت به درها چرخید. او برای اکنون به هیچ عنوان روی دیدن هیچکس حتی فرمانروا را نداشت!
ولیعهد: نمیخوام کسی رو ببینم! ایشونو از اینجا ببر!
شوچین نیم نگاهی به بانو انداخته سری به نشانه نفی تکان داد.
بانو مین تنها به آنجا آمده بود تا به گونه ای شرایط را برای خود بسنجد و اندکی جایگاه خویش را به عنوان قدرتمند ترین امگای حرمسرا تثبیت نماید. ولیعهد قصد نداشت او را ببیند؟ لبهایش را برهم فشرده نفس عمیقی کشید تا از پخش فرمون هایش جلوگیری کند.آلفا وانگ ییبو که دشمنشان بود را با خود همراه مینمود اما به او که میرسید از دیدنش سر باز میزد؟؟ ریشه های نفرت از آن شاهزاده بیلیاقت در وجود زن شروع به رشد کردن نمود و برگشته از آنجا دور شد. او بیشک نشان میداد که در مقابل وانگ ییبو، حتی زمانی که ملکه میشد جایگاهی والاتر داشت!
بانو مین از آنجا رفت و پس از لحظات کوتاهی ولیعهد برای رفتن به حمام حاضر شد..
.
.
جانگی با نگرانی به انتظار شاهزاده اش بیرون از قصر و در کنار دروازه ایستاده بود. برای چه امگا هنوز نرسیده بود؟ نکند در خفا بلایی بر سرش آورده بودند؟؟ شمشیرش را در دست فشرد. لعنت بر ولیعهد! او بیشک یک شیطان پلید بود!
همان لحظه جانگی توانست با ابروانی درهم شاهزاده اش را سوار بر اسب که در حال نزدیکی بود مشاهده کند. بلافاصله اخم از چهره اش گریخت و با آسودگی به جلو دویده خود را به وانگ ییبو رسانید و اسبش را از حرکت واداشت.
جانگی: شاهزاده! خداروشکر به سلامت برگشتید!
وانگ ییبو از اسب پایین پریده دستی به لباس نیلی رنگ و بلندش کشید تا خاک بر رویش را بتکاند. سپس تبسمی کرده نگاهش را به شیائو تانگ که پیاده شده از اسب در کنارش ایستاده بود داد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝙥𝙧𝙞𝙣𝙘𝙚
FanficPrince شاهزاده Zhan top, Historical, Romance, Omegaverse, M-preg, Smut یک ازدواج سیاسی... عشقی که متولد نشده... سختی... تحمل... صبر... نخواستن... جنگ... پایانی نامعلوم... _متوقف_