شاهزاده_پارت هشتم

173 58 9
                                    

وانگ ییبو بنابر دستور ولیعهد جانگ‌تین به اقامتگاهش برده شد و با فرستاده شدن خدمتکار شخصی شیائو جان و اطلاع رسانی به آنکه زین پس مجوزی برای خروج از اقامتگاه به امگا داده نخواهد شد، به ناچار در همانجا محبوس ماند. 
خشم تنها چیزی بود که در آن زمان سراسر بدن محافظ مخصوص شاهزاده را از خود پوشانده بود. 

جانگی: به چه علت ولیعهد چنین دستوری دادن؟؟ ایشون که از ناخوش احوالی شاهزاده در فضاهای بسته آگاه شدن! 

خدمتکار: ما فقط انجام وظیفه می‌کنیم. اینکه دلیلشون برای صدور چنین دستوری چی بوده به ما مربوط نیست.

خدمتکار پس از این کلام برگشته همراه با نگهبانان از آنجا دور شد.
ابروان جانگی درهم رفته شمشیرش را در دست فشرد. پای احوالات شاهزاده‌اش به میان بود و اینک آنها آنگونه با او برخورد می‌کردند؟ مگر وانگ ییبو چه گناهی کرده بود که اینچنین مستحق محبوس شدن درون اتاقی کوچک و ناچیز بود؟؟
سرش را به طرف درهای چوبی چرخاند.

جانگی: سرورم حالتون خوبه؟

شاهزاده: خوبم جانگی. فعلا مشکلی ندارم.

جانگی متوجه گرفتگی لحن شاهزاده‌ اش شد و نفرتش از ولیعهد را در پشت دندان های چفت شده بر هم و دستان مشت شده اش پنهان کرد. وانگ ییبو حتی اگر در بدترین احوالات خویش هم به سر می‌برد باز هم دم از خوش احوالی میزد و این دلیلی بود تا بر آتش خشم گرگ آلفای محافظ هیزم بیفزایند.
***

خدمتکار مقابل درهای عظیم چوبی قرار گرفت.

خدمتکار: سرورم شوچین هستم.

صدایی از درون اتاق به گوش رسید: داخل شو.

خدمتکار که "شوچین" نام داشت پس از گرفتن مجوز ورود، داخل شده تعظیمی مقابل آلفا سر داد.

شوچین: همونطور که دستور دادید شاهزاده وانگ رو به داخل اقامتگاهش حبس کردم و دو نگهبان در اونجا قرار دادم.

پوزخندی محو خط صاف بین لبهای آلفای ولیعهد را از میان برد و نگاهش را به خدمتکارش دوخت.

ولیعهد: کارت خوب بود. مرخصی.

شوچین احترامی سر داده به طرف درها چرخید.

ولیعهد: صبر کن!

خدمتکار برگشت و آلفا اینک با پوزخندی که واضحا بر لبانش مشخص بود مجدد به سخن آمد: بانو مین رو به ایوان شرقی ببر و مقدمات چای رو فراهم کن. به زودی به اونجا خواهم رفت!

شوچین نیم نگاه کوتاهی به وی کرده تعظیمی سر داد: چشم سرورم.

خدمتکار از اتاق خارج شد و شیائو جان اندکی بعد آماده رفتن به عمارت اصلی "عمارت خورشید" که مختص به شخص امپراطور بود شد.

***
درهای ورود به اقامتگاه امپراطور گشوده شد و شیائو جان گام به درون نهاد.

ولیعهد: پدر!

ملکه نیز درون اقامتگاه بود و شیائو جان این را اکنون متوجه شد: شماهم اینجایید مادر!

ملکه با لبخندی کوچک سر تکان داد و پادشاه جانگ‌تین سرش را بلند کرده به امپراطور آینده کشور نگریست.

پادشاه: مسئله ای پیش اومده ولیعهد؟

ولیعهد تعظیم کوتاهی مقابل مادر و پدرش سر داد و سپس در کنار ملکه مقابل پادشاه نشست.

ولیعهد: ازتون میخوام کاری برام انجام بدید!

ملکه متعجب به فرزندش نگریست. خارج شدن آن جمله از دهان شیائو جان بسیار محدود و اندک بود و تنها در زمان های نیاز آن را مقابل پادشاه بر زبان جاری می‌ساخت.
پادشاه خنده ای سر داده عرایضی که در حال مطالعه‌شان بود را بر روی میز قرار داد.

پادشاه: چی شده که ولیعهد چنین درخواستی از من دارن؟!

ولیعهد: میخوام برای دو روز آینده دستور شکار بزرگی رو در جنگل تایجی بدید! 

***
هوای اتاق به نظر بسیار گرفته و تنگ می‌آمد و همین دال بر ناخوش احوالی شاهزاده میشد. کتابی که درحال مطالعه‌اش بود را بر روی میز قراره داده از جای برخاست و به کنار پنجره چوبی شکل رفت. تنها خصلت خوبی که آن اتاق داشت، پنجره کوچکی بود که گوشه ای از آن واقع شده بود و اندکی هوای درون اتاق را تعویض می‌نمود. 

امگای جوان پنجره چوبی را بالا داد و هوای خنک بهاری چون مجوزی برای زندگی، دست نوازشش را بر صورتش کشید و موجب برهم قرار گرفته شدن دیدگانش شد. نفس عمیقی کشیده هوای خنک را به ریه هایش تقدیم نمود. اکنون تنها دلخوشی ای که داشت همین پنجره کوچک بود. روزگاری آزادانه در حیاط عمارت قصر شین‌تیان قدم میزد و به خود انرژی می‌بخشید اما اینک چون گنجشکی که درون قفس اسیر شده باشد، ناچار به تحمل و ماندن در آن شرایط بود.

آهی از مابین لبانش خارج شد. چقدر آزادانه قدم زدنش دور به نظر می‌رسید و او چقدر دلتنگ آن لحظات بود.
وانگ ییبو هیچ گاه فکرش را نمی‌کرد روزگاری حتی از قدم زدن درون محوطه ای که به او تعلق گرفته بود منع شود.

𝙥𝙧𝙞𝙣𝙘𝙚 Where stories live. Discover now