پس از دقایقی سرانجام به جنگل تایجی رسیدند. ولیعهد از اسب پایین پرید و نگاهش را با اخم در اطراف گرداند. پادشاه فلک آن روز سوزاننده تر از همیشه شده بود.
ولیعهد: کمی جلوتر مکان مناسبی برای شکاره. اسبا رو همینجا نگه میداریم!
محافظین اطاعت کرده از اسب ها پایین پریدند.
وانگ ییبو در سکوت به تنهایی اسبش را به طرفی برده افسارش را به تنه درخت گره زد.
بانو مین از کالسکه خارج شده همراه با شوچین در کنار ولیعهد قرار گرفت. ولیعهد شمشیر و تیر و کمانش را از دستان شوچین گرفته بیآنکه نظری به شاهزاده که اندکی آنطرف تر ایستاده بود بیاندازد، رو به افراد دستور داد:ولیعهد: به پنج گروه تقسیم بشید و دنبال شکار بگردید. دو تا از شما با من بیاید. شوچین تو هم چهار چشمی از بانو محافظت کن!
شوچین سر خم کرد: اطاعت میشه سرورم.
بانو مین دستش را بر روی بازوی ورزیده شیائو جان قرار داده حالتی نگران به خود گرفت.
بانو: لطفا شما هم مواظب خودتون باشید سرورم.
ولیعهد به وی نگریست و لبخندی محو بر لب نشانیده سر تکان داد.
ولیعهد: ممنونم بانو.
بانو مین نیز لبخندی بر لب نشاند.
شیائو جان نگاهش را از زن گرفت و تازه آن زمان بود که متوجه شاهزاده جوان شد. امگا کناری ایستاده بود و با کنجکاوی اطراف را مینگریست.
پوزخندی بر لبان ولیعهد نقش بسته با اخمی بر پیشانی امگا را مورد خطاب قرار داد:ولیعهد: شماهم همراه من میاید شاهزاده!
دلیل برگزاری آن شکار همین بود!
بانو مین متعجب به شاهزاده نگریست. ولیعهد قصد داشت با آن امگا به شکار برود؟ برای چه شاهزاده؟! یعنی ارزش یک گروگان بیشتر از او بود؟؟ بانو مین از شدت حسادت بیش از پیش از شاهزاده امگای جوان متنفر شد.وانگ ییبو با شنیدن آن سخن از سمت ولیعهد، سر چرخانده به وی نگریست. از نگاهی که شیائو جان به او داشت احساس بدی در وجودش شکل میگرفت اما او اجازه نداشت کاری برخلاف میل ولیعهد انجام دهد. او به آنجا آمده بود تا کشورش را از خطر دور نگه دارد. نمیتوانست تنها به خاطر دلایل شخصی جان مردم کشور و پادشاه شینتیان را به خطر بیاندازد.
سر به زیر انداخت و در سکوت با گام هایی آهسته به طرف ولیعهد رفته در کنارش قرار گرفت.ولیعهد با پوزخند خبیثی بر لب نیم نگاه سردی به سر تا پای شاهزاده نمود و به افراد دستور حرکت داد.
هیچکس در آنجا متوجه نگاه پر شده از نفرت بانو مین بر روی شاهزاده جوان نشد. چقدر سخت بود کنترل فرمون هایش.دقایقی میشد که در کنار ولیعهد رو به جلو گام برمیداشت. دلیل آلفا را از انجام آن کار نمیدانست و تنها در سکوت بیآنکه سخنی بر زبان براند در کنارش قدم برمیداشت.
شیائو جان اما با نقشه منحصر به فردی که در چنته داشت با پوزخندی بر لب و ابروانی در هم به اطراف مینگریست و در دل به این میاندیشید که تا دقایقی بعد چه لذتی خواهد برد.
YOU ARE READING
𝙥𝙧𝙞𝙣𝙘𝙚
FanfictionPrince شاهزاده Zhan top, Historical, Romance, Omegaverse, M-preg, Smut یک ازدواج سیاسی... عشقی که متولد نشده... سختی... تحمل... صبر... نخواستن... جنگ... پایانی نامعلوم... _متوقف_